در باره ائمه (علیه السلام)

السلام علیک یا فاطمه زهرا

در باره ائمه (علیه السلام)

السلام علیک یا فاطمه زهرا

مقایسه على (ع) با رقباى سیاسى‏اش

مقایسه على (ع) با رقباى سیاسى‏اش

ما در فصل چهارم این کتاب ثابت کردیم که ولایت امیر المؤمنین‏«على بن ابى طالب علیه السلام‏»از جانب خدا تعین گردیده،و آیات قرآن مجید،و احادیث معتبر اسلامى که از طریق خود اهل سنت نقل نمودیم،شاهد و مؤید این مدعا است...

ولى در این فصل ما به دنبال مقایسه‏اى اجمالى بین مولاى متقیان و رقباى سیاسى آن حضرت هستیم،که بر فرض روند عملى اهل‏«سنت‏»که مدعى‏اند خلیفه و امام باید از طرف مردم انتخاب گردد، آیا در این صورت اعلمیت و افضلیت و ارجحیت در شرائط‏«امام و خلیفه‏»شرط است‏یا نه؟

و ثانیا:امیر المؤمنین على علیه السلام از دیدگاه اهل سنت اعلم و افضل است‏یا نه؟

و ثالثا:نظر خود خلفاى راشدین در این مورد چیست؟

و رابعا:خود خلفاى ثلاثه که زمام امور را به دست گرفتند،و بیست و پنج‏سال حق ولایت را از آن خود ساختند،شایستگى این مقام را داشتند یا نه؟و اگر صلاحیت این کار را داشتند تا چه حد مطلوب و موفق بوده‏اند...؟

خلیفه خدا و جانشین پیامبر باید اعلم و اصلح امت‏باشد

«ابن ابى الحدید»امام و دانشمند و محقق بزرگ اهل‏«سنت‏»در این باره مى‏نویسد:این که‏«ابو بکر»پس از تصاحب خلافت گفت:مرا رها کنید من شایسته‏ترین شمانیستم (و على در میان شماست) (1) ،یک تاکتیک آزمایشى بود،و مى‏خواست‏بداند که مرید و مکرهش کیست...و بحث و تحلیل در این باره مربوط به این است که آیا افضلیت در امامت‏شرط است‏یا نه؟ (2) آنگاه در جاى دیگر به این سؤال پاسخ گفته که ما امامت مفضول و پائین‏تر را جایز مى‏دانیم،اگر چه على علیه السلام افضل امت است،و کسى از ما منکر این موضوع نیست (3) ما طبق حدیث‏شریف رسول خدا که در مورد عظمت و بى‏نظیرى‏«على بن ابى طالب علیه السلام‏»فرمودند:که‏«هر کس على را با غیر از من مقایسه نماید،به من ظلم کرده است‏»هیچکس را معادل على علیه السلام نمى‏دانیم،و او را نفس پیامبر و معادل وى مى‏دانیم به جز این که او پیامبر نیست،و در بحث‏هاى پیشین این موضوع را از قرآن و کتب خود اهل سنت ثابت کردیم، حالا ملاحظه مى‏کنیم که آیا امامت و خلافت غیر افضل از دیدگاه اسلام صحیح است‏یا نه؟

جواب این سؤال را از خود قرآن مجید و منابع معتبر اهل سنت انتخاب نموده،و به حضور خوانندگان آگاه تقدیم مى‏نمائیم:قال الله تعالى:«افمن یهدى الى الحق احق ان یتبع امن لا یهدى الا ان یهدى فما لکم کیف تحکمون‏»آیا کسى که هدایت‏به حق مى‏کند،براى پیروى شایسته‏تر است،یا آن کس که خود هدایت نمى‏شود،مگر این که هدایتش کنند؟شما را چه مى‏شود؟چگونه داورى مى‏کنید؟ (4)

این آیه که عاقلان را به تفکر وا مى‏دارد،یک قانون کلى و عقلى را به جامعه عرضه مى‏نماید که شما در انتخاب رهبر و راهنما کدامین را مقدم مى‏دارید؟آن را که حق را مى‏شناسد و پیروانش را به آن ایصال مى‏نماید؟یا او را که در تشخیص حق مات و متحیراست؟و صدها بار در تعیین حکم اسلامى عاجز مانده،و دست‏به سوى افضل و اصلح دراز کرده است؟

و چنانچه در تفسیر این گونه آیات به سنت نبوى مراجعه کنیم،از صراحت‏بیشترى برخوردار مى‏گردیم.

خلافت غیر افضل خیانت‏به خدا و پیامبر و امت است

قال رسول الله (ص) :«من تقدم على قوم من المسلمین و هو یرى ان فیهم من هو افضل منه فقد خان الله و رسوله و المسلمین‏» (5) رسول خدا در تعیین و انتخاب رهبر و خلیفه مى‏فرمایند:هر کس بر گروهى از مسلمانان پیشى گیرد،در حالى که مى‏داند شخص شایسته‏ترى از او در میان آنان موجود است،در این صورت به خدا و پیامبر و تمام مسلمانان خیانت کرده است

آن دانشمندان متعصب اهل سنت که مى‏گویند«انتخاب مفضول بر افضل مانعى ندارد»اینگونه احادیث نبوى را که انتخاب غیر افضل را خیانت‏به خدا و پیامبر و تمام مسلمانان مى‏داند چگونه توجیه مى‏کنند؟!

آیا خیانت‏به دین و خدا و پیامبر و مردم قابل توجیه است؟!

عن النبى (ص) :«من استعمل رجلا من عصابة و فیهم من هو ارضى لله منه فقد خان الله و رسوله و المؤمنین‏» (6) «ابن عباس‏»از رسول خدا نقل مى‏کند که فرمودند:هر کس مردى را از قومى برگزیند،در حالى که در میان آنان شخص شایسته‏تر و نزدیکتر به خدا موجود باشد،به خدا و پیامبر و تمام مؤمنین خیانت نموده است.

اگر در حدیث پیشین،خود شخص خلیفه و امام غیر افضل مسئول و خائن معرفى گردیده بود (من تقدم) در این حدیث افراد انتخاب کننده،و سلطه پذیران امام مفضول،خائن نامیده شده‏اند (من استعمل) در حدیث دیگرى که نظیر این حدیث مذکور مى‏باشد،رسول خدا مى‏فرمایند:«من استعمل عاملا من المسلمین و هو یعلم ان فیهم اولى بذلک منه،و اعلم بکتاب الله و سنة نبیه فقد خان الله و رسوله و جمیع المسلمین‏» (7) هر کس زمامدار و رهبرى را از میان مسلمانان بگمارد،در حالى که مى‏داند شخص مطلوبتر و شایسته‏تر از روى،و داناتر از او به قرآن و سنت پیامبر در میان آنان وجود دارد،در این صورت به خدا و پیامبر و تمام مسلمانان جهان خیانت نموده است!!

در این حدیث که باز هم انتخاب رهبر و خلیفه غیر اصلح خیانت‏به خدا و پیامبر و تمام مسلمانان نامیده شده است،آیا باز هم با راى و دیدگاه دانشمندان متعصب اهل سنت قابل توجیه است؟!

و بالاخره در حدیث چهارمى پیامبر بزرگ اسلام مى‏فرمایند:«ایما رجل استعمل رجلا على عشرة انفس،علم ان فى العشرة افضل ممن استعمل فقد غش الله و رسوله و جماعة المسلمین‏» (8) هر مردى که مرد دیگرى را از میان ده نفر برگزیند،و بداند که در میان آنان شخص افضل از او وجود دارد،در این فرض به خدا و پیامبر و جماعت مسلمانان خیانت نموده است.

در این حدیث رسول خدا فرض خود را به پائین و اقل جمعیت متوجه ساخته،و فرموده است که حتى در انتخاب گروههاى ده نفرى،انتخاب غیر افضل و غیر اصلح خیانت است،بنابراین انتخاب شخص غیر شایسته‏تر در کل جامعه اسلامى بدون تردید خیانتش بزرگتر و محسوستر خواهد بود.

اساسا از نظر عقلى انتخاب‏«احسن‏»یک مساله بدیهى و کلى در تمام زمینه‏ها و موضوعات اجتماعى است‏حتى در گزینش پزشک،کارمند،کارگر،صنعتگر،شغل،جنس...همه به دنبال احسن و برتر مى‏گردند،به این قانون کلى امیر المؤمنین على علیه السلام اشاره نموده،و در انتخاب خلیفه و امام مى‏فرمایند:«ان احق الناس بهذا الامر اقواهم علیه و اعلمهم بامر الله فیه‏» (9) همانا شایسته‏ترین فرد براى خلافت و رهبرى مردم تواناترین آنان،و داناترین تمام مسلمانان به اوامر الهى در امور زمامدارى و شرع مقدس اسلام است.

اگر چه بعضى‏ها در این فراز به کلمه‏«احق‏»تمسک نموده،و انتخاب غیر اعلم و غیر اصلح را توجیه مى‏نمایند ولى جوابش روشن است که مولاى متقیان به یک قانون کلى عقلى اشاره مى‏کنند.و در هر جاى دیگر نهج البلاغه نیز به قانون انتخابات مردمى تمسک فرموده‏اند،خواسته‏اند به قانون و سیره خود اهل سنت استناد نموده،و از آن طریق نیز حقانیت‏خود را اثبات نمایند...

در پایان این بخش نتیجه مى‏گیریم که انتخاب غیر اعلم و غیر اصلح از نظر قرآن و سنت و عقل و عرف مردم جایز نیست،و تخلف از این قانون خلاف شرع و خلاف عقل است،و با توجیهات متعصین اهل سنت نمى‏سازد،و آیه قرآنى و احادیث مذکور که همگى آنها از طریق اهل سنت‏بود،این حقیقت را به اثبات مى‏رساند.

قابل تذکر است که ما از آوردن احادیث‏بیشتر خوددارى نموده،و به احادیث که در منابع شیعه آمده است اشاره‏اى نکردیم،و علاقه‏مندان مى‏توانند به کتاب‏هاى اصول کافى جلد اول کتاب الحجه،و بحار الانوار مجلدات امامت و سایر کتاب‏ها مراجعه فرمایند.

امیر المؤمنین على (ع) اعلم و افضل امت‏بود

در اعلمیت و افضلیت امیر المؤمنین بر کلیه اصحاب و یاران پیامبر خدا شبهه‏اى نیست،و بدون اغراق صدها حدیث در باب‏هاى مختلف در این زمینه صادر گردیده،و در منابع معتبر خود اهل سنت نیز به آن اشاره شده است.

و ما در فصل‏هاى گوناگون این کتاب به ویژه در فصل سوم و هفتم و هشتم و نهم و یازدهم به بخشى از آنها پرداخته‏ایم،و اینک توجه شما را بطور اختصار به نظرات و احادیث دیگرى معطوف مى‏داریم: 1-قال رسول الله (ص) :«زوجتک خیر اهلى،اعلمهم علما و افضلهم حلما و اولهم سلما» (10) رسول خدا صلى الله علیه و آله خطاب به دخترش فاطمه زهرا علیها السلام فرمودند:من تو را به بهترین فرد اهل و خویشاوندانم تزویج کردم،که او اعلم و افضل از همه قرار گرفته و نخستین فردى است که به من ایمان آورده است.

قابل توجه است که رسول خدا على علیه السلام را اعلم از دیگران،بردبارترین اشخاص و نخستین مؤمن معرفى مى‏نمایند.

2-عن سلمان عن النبى (ص) :«اعلم امتى من بعدى‏«على بن ابى طالب‏» (ع) (11) سلمان فارسى از پیامبر اسلام روایت مى‏کند که فرمودند:على بن ابى طالب علیه السلام پس از خود من از تمام امتم داناتر است.

در این حدیث نیز مولاى متقیان اعلم‏ترین و داناترین امت اسلامى معرفى شده است.

3-«ابن ابى الحدید»پس از بحث و تحلیل در مساله امامت،مى‏گوید:«ان الاقوى احق،و اصحابنا لا ینکرون انه علیه السلام احق ممن تقدمه بالامامة...» (12) هر کس قویتر و داناتر باشد،او سزاوارتر به خلافت و امامت است،و دوستان و اصحاب ما اهل سنت منکر نیستند که على علیه السلام از کلیه خلفاى راشدین که پیش از او به خلافت و رهبرى پرداختند شایسته‏تر است.

چنانچه توجه مى‏فرمائید،امام اهل سنت همانند سایر برادران و اصحاب و پیروان خلفاى سه‏گانه،احق بودن و اعلمیت و افضلیت على را تایید مى‏نماید.

4-رسول خدا با تعبیرهاى مختلف،امیر المؤمنین على علیه السلام را«خیر البشر»و«خیر البریه‏»و«خیر الناس‏»و امثال آن‏ها معرفى مى‏نمایند،اینک متون بعضى از آنها:«على خیر البشر فمن ابى فقد کفر» (13) و«على خیر البریة‏» (15) ترجمه احادیث مذکور بترتیب ذیل این است که:«على علیه السلام افضل تمام بشرها است،هر کس معتقد این نباشد کافر است‏»و«هر کس نگوید که على افضل تمام انسانها و مردم است کافر گشته است‏»و«على شایسته‏ترین جماعتها است‏»

علاوه بر این احادیث،نمونه‏هاى دیگرى را نیز شما خوانندگان محترم مى‏توانید در کتاب‏«بحار الانوار»جلد سى و هشتم از صفحه اول به بعد ملاحظه فرمائید.

و براى ملاحظه منابع بیشتر اهل سنت در این موارد،که احادیث زیادى را نقل کرده‏اند به کتاب شریف‏«الغدیر»جلد سوم صفحه 97 به بعد مراجعه فرمائید.

و بالاخره رسول خدا در حدیث دیگرى مى‏فرمایند:«قسمت الحکمة عشرة اجزاء:فاعطى على (ع) تسعة اجزاء،و الناس جزءا واحدا،و على اعلم بالواحد منهم‏» (16) «عبد اله بن مسعود»نقل مى‏کند که رسول خدا فرمودند:تمام علوم و دانش‏ها به ده قسمت تقسیم گردیده و نه جزء آن تنها به على داده شده،و فقط یک بخش آن به سایر مردم موهبت گردیده است،که على علیه السلام در آن یک جزء نیز داناتر از دیگران است.

تمام این احادیث که از منابع برادران اهل سنت‏به حضور شما تقدیم گردید،بدون این که من تحلیل نمایم،بصراحت اولویت و اعلمیت و افضلیت امیر المؤمنین على را روشن مى‏سازد،و چنانچه کسى این حقیقت را نپذیرد،سخنان پیامبر اسلام را رد کرده است،که از منبع‏«وحى‏»سرچشمه مى‏گیرد،و نتیجه‏اش‏«کفر»است که در احادیث مذکور به آن اشاره شده بود.

خداوند ما و تمام مسلمانان را در شناخت‏حقیقت و تبعیت از آن موفق داشته،و از تعصب و انکار حقیقت دور بدارد.

اعتراف خلفا به اعلمیت و افضلیت على

اعلمیت و افضلیت امیر مؤمنان بر دیگر مسلمانان و صحابه رسول خدا صلى الله علیه و آله،علاوه بر این که از نظر سنت و احادیث نبوى مسلم است،از دیدگاه خود خلفاى سه گانه نیز یک مساله بدیهى و ضرورى است،و آنان بارها در مقام عمل و قضاوت در کنار پیامبر خدا نشسته،و بصورت آزمایشى خود را با مولاى متقیان مقایسه نموده،و ملاحظه نمودند که:قضاوت و داورى آنان به خطا بوده،ولى داورى‏«على بن ابى طالب‏»علیه السلام مورد تایید خدا و رسولش قرار گرفت... (17) و در احادیث زیادى آمده است که،در هنگام مخاصمه و محاجه و سایر مواقع،امیر المؤمنین على علیه السلام دلائل برترى خویش را بر خلفاى دیگر بیان مى‏داشت،و آنان نیز مى‏پذیرفتند،چنانچه در حدیثى به‏«عثمان‏»مى‏فرمایند:

«انا خیر منک و منهما،عبدت الله قبلهما و عبدته بعد هما» (18) من هم از تو،و هم از«ابو بکر و عمر»برترم، زیرا قبل از آنان به پیامبر خدا ایمان آورده و خدا را عبادت کردم،و پس از مرگ آنان باز هم در پرستش خدا بسر مى‏برم.

و در حدیث دیگرى مى‏فرمایند:«انا الصدیق الاکبر،و انا الفاروق الاول،اسلمت قبل اسلام ابى بکر،و صلیت قبل صلوته بسبع سنین‏» (19) صدیق اکبر و فاروق اول منم،من قبل از«ابو بکر»به پیامبر ایمان آورده،و هفت‏سال پیش از وى نماز خوانده‏ام.

«ابن ابى الحدید»که این حدیث را در مقام مقایسه امیر المؤمنین با«ابو بکر»آورده است،اضافه مى‏کند که آن حضرت به این جهت اشاره‏اى به خلیفه دوم‏«عمر»نمى‏نماید،که او قابل مقایسه با على علیه السلام نیست،و از نظر اسلام و ایمان آوردن جزو نفرات آخر مسلمانان است.

اعترافات ابو بکر به اعلمیت على (ع)

چون‏«ابو بکر»مسند خلافت را از امیر المؤمنین على علیه السلام غصب کرد،و در برابر فشار اعتراضات مردم به ویژه احتجاجات على علیه السلام قرار گرفت،در خانه خودش را به روى مردم بست،و سپس به مسجد آمده و خطاب به مردم گفت:

«اقیلونى اقیلونى فلست‏بخیرکم و على فیکم‏»

مرا رها کنید،مرا رها کنید،من برتر و افضل شما نیستم در حالى که على علیه السلام در میان شما است (20) و در حدیثى از«انس بن مالک‏»آمده است که یک دانشمند یهودى پس از رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله وارد مدینه شد،و چون از«وصى‏»پیامبر سؤال کرد،او را به حضور«ابو بکر»آوردند.

یهودى گفت:من سؤالاتى دارم که جز پیامبر و یا وصى او کس دیگر نمى‏تواند آنها را جواب گوید:«ابو بکر»گفت:هر چه مى‏خواهى سؤال کن.

یهودى:مرا خبر ده از چیزى که براى خدا نیست،و از آنچه در نزد او نیست،و آنچه را که خدا آن را نمى‏داند؟!!

ابو بکر چون خود را مرد میدان ندید،فورا یهودى را متهم کرده و گفت:اینها سؤالات افراد بى دین است و آنگاه قصد کرد وى را تنبیه نماید!!

«ابن عباس‏»خطاب به‏«ابو بکر»گفت:با مرد یهودى انصاف نکردید،یا جوابش را بگوئید،و یا به حضور«امیر المؤمنین على علیه السلام‏»روید،زیرا من از پیامبر خدا شنیدم که او را دعا کرد...

«ابو بکر»و یهودى و همراهان به خانه على علیه السلام آمده،و سؤال یهودى را مطرح ساختند.حضرت در جواب او فرمود:اما آنچه را که خدا نمى‏داند عقیده شما یهودى‏ها است که مى‏گوئید:«عزیر فرزند خدا است‏»در حالى که او براى خویش فرزندى قائل نیست.

و در مورد سؤال دومتان‏«ظلم و ستم‏»است،که نزد خدا اینها وجود ندارد.

و اما این که در سؤال سوم پرسیده‏اید آن چیست که براى خدا نیست؟آن شریک و همتا است که پروردگار عالم از آن مبرى است.

چون یهودى این جواب‏هاى درست را شنید،زبان به اظهار«شهادت‏»گشوده و گفت:«اشهد ان لا اله الا الله،و اشهد ان محمدا رسول الله،و اشهد انک وصى رسول الله‏»در حالى که ابو بکر و مسلمانان حاضر این صحنه را تماشا مى‏کردند،با شادى و خوشحالى زبان به تحسین على علیه السلام گشوده و بالاتفاق گفتند:یا على!یا مفرج الکرب!اى على!اى مرد بزرگوارى که غم‏ها و غصه‏ها را از ما برطرف کردى! (21) بدین طریق عظمت علمى و فضیلت وى را بر خود تایید کردند.

ابو بکر از حکم کیفر مرد شرابخوار عاجز است!

در یک قضیه دیگرى آمده است که:در زمان خلافت‏«ابو بکر»مرد شرابخوارى را آوردند که به خوردن شراب اعتراف مى‏کرد،ولى مى‏گفت:من از حرمت آن اطلاعى نداشتم!«ابو بکر»از جواب عاجز ماند،و با«عمر»به مشورت پرداخت که در حق او چه کنیم؟«عمر»گفت:این یک‏«معضله‏»علمى و شرعى است،و جوابش را باید على بگوید!!«ابو بکر»خواست على را احضار کند،عمر گفت:صحیح نیست او را احضار کنید،بلکه ما باید به پیش او رفته،و از وى کسب تکلیف کنیم!

«على علیه السلام‏»در این قضیه دستور داد:دو نفر او را در کوچه‏ها و خیابانهاى‏«مدینه‏»بگردانند،و از«مهاجرین‏»و«انصار»بخواهند که:آیا کسى تا به حال حکم تحریم‏«شراب‏»را به وى ابلاغ کرده است؟

چنانچه کسى این وظیفه را انجام نداده است،او را رها کنید (و ما کنا معذبین حتى نبعث رسولا) (22) خلیفه به دستور امیر المؤمنین عمل کرده،و آن مرد شرابخوار را به مهاجرین و انصارمعرفى نمود،و چون کسى حکم حرمت‏شرابخوارى را به او ابلاغ نکرده بود،لذا او را از اجراى‏«حد»معاف دانسته،و متعرض او نشدند.

«سلمان‏»مى‏گوید:من در محضر على علیه السلام نشسته بودم،چون آنان منزل آن حضرت را ترک گفتند،عرض کردم:یا امیر المؤمنین!آنان را خوب ارشاد فرمودید؟حضرت جواب داد:خواستم آیه سى و پنج‏سوره‏«یونس‏»را بار دیگر مورد تاکید قرار دهم که مى‏فرماید:آیا کسى که به حق هدایت مى‏کند شایسته تبعیت است؟یا آن کسى که خود نیاز به هدایت دارد؟چگونه داورى مى‏کنید؟! (23)

ابو بکر در مناظره یهود و نصارا عاجز ماند!!

گروهى از یهود و نصارا پس از وفات پیامبر اسلام به حضور«ابو بکر»رسیده،و در مورد«بهشت و جهنم‏»و«عذاب و پاداش‏»و«توحید و نبوت‏»سؤالاتى را مطرح کردند،ولى با کمال تاسف خلیفه ساخته مسلمین از جواب آنها عاجز ماند،و به گفته‏«ابن مسعود»،خوارى و ذلت مسلمانان حاضر را فرا گرفت!!و رئیس یهودى‏ها گفت:«ما کان هذا نبیا»این پیامبر نیست!!

«معاذ»که جزو حاضرین بود،هر چه زودتر خود را به امیر المؤمنین على رسانده،و بدو گفت:یا على! مسلمانان را دریاب که در دست‏یهود و نصارا عاجز ماندند!!

على علیه السلام به میان مسلمانان آمده،در حالى که‏«مهاجرین و انصار»از دیدن وى خشنود و خوشحال گردیدند،آن حضرت یکایک پرسش‏هاى یهودیان و نصارا را پاسخ گفت،آنگاه خطاب به‏«راس الجالوت‏»فرمود:اى یهودى!ما خدا را به وسیله‏«محمد»نشناختیم،بلکه محمد صلى الله علیه و آله را به وسیله خدا شناختیم،زیرا محمد مخلوق و محدود است،و یکى از بندگان الهى است،خداوند او را به پیامبرى مبعوث ساخت،و به وى الهام کرد،همان طورى که به ملائکه‏اش طاعت و بندگى خودش را الهام فرمود...

«راس الجالوت‏»در تمام جواب‏ها على را تایید کرده،و به وى ایمان آورد...

سپس امیر المؤمنین با«جاثلیق‏»رئیس نصارا به سخن پرداخت،و پشت پرده‏ها را باز کرد،و از تصمیمات ناشایست او خبر داد،و او را به تعجب واداشته و فرمود:اى نصرانى!تو براى ارشاد و هدایت‏به پیش ما نیامده‏اى!!و اظهاراتت‏با آنچه در دل‏دارى فرق مى‏کند!تو مرا در عالم خواب دیده‏اى،و مقام و موقعیت مرا شناخته‏اى،تو مامور گشته‏اى از من پیروى کنى،و از سوء نیت‏خویش در وحشتى!!

«جاثلیق‏»تمام سخنان و غیب گویى‏هاى على علیه السلام را تصدیق کرد،و همه آنها را مطابق قیقت‏یافت،سرانجام وجدان خفته او بیدار شد،و زبان به تحسین على باز کرده و گفت:انا اشهد ان لا اله الا الله،و ان محمدا رسول الله،و انک وصى محمد رسول الله،و احق الناس بمقامه‏»به یگانگى خدا و رسالت پیامبر اسلام،و وصایت و خلافت‏به حق تو شهادت مى‏دهم و تو شایسته‏ترین فرد به این مقام هستى... (24) از مجموع مطالب مذکور نتیجه مى‏گیریم که خلیفه اول خود در مسائل مختلف عاجز مى‏ماند و به على علیه السلام مراجعه مى‏کرد...

عمر اعلمیت على را تایید مى‏کند

در میان خلفاى سه گانه‏«راشدین‏»،«عمر بن خطاب‏»منصف‏تر،و یا به عبارتى کم غش‏تر از«ابو بکر و عثمان‏»بود،و لذا با عبارات گوناگون،و در موارد مختلف،به اعلمیت و ارجحیت امیر المؤمنین علیه السلام اعتراف نموده،و از محضر آن حضرت کسب فیض نموده است.

ما در این بخش از بحث‏خود،به چند نمونه از اعترافات خلیفه ثانى اشاره مى‏کنیم:قال عمر بن خطاب: «لو لا على لهلک عمر» (25) و«لا بقیت لمعضلة لیس لها ابو الحسن (ع) » (26) و«لا یفتین احد فى المسجد و و«اقضاکم على‏» (28) و«لا ابقانى الله بارض لست فیها یا ابا الحسن!» (29) و«لا ابقانى الله بعدک یا على‏» (30) و«اللهم لا تنزل بى شدیدة الا و ابو الحسن الى جنبى‏» (31) در این فرازها بترتیب شماره آنها عمر مى‏گوید:اگر على نبود عمر هلاک مى‏گردید!!

من در هیچ مشکلى نباشم مگر این که على حضور داشته باشد.

هیچکس حق ندارد با حضور على علیه السلام در مسجد فتوى بدهد.

در علوم قضا نیز على از همه داناتر است.

یا على!خدا مرا بعد از تو نگه ندارد.

خداوندا!براى من مشکلى نرسان،مگر این که على در کنارم باشد.

اینها نمونه بسیار معدودى از اعترافات عمر است در ارزش علمى و فضایلى آن حضرت،که بطور صریح برترى آن بزرگوار را به دیگران نشان مى‏دهد،که لازم است موارد چندى از قضایاى تاریخى میان حضرت على و خلیفه ثانى را متذکر گردم.

پنج نوع کیفر در یک قضیه

الف-«اصبغ بن نباته‏»مى‏گوید:در زمان‏«عمر»پنج نفر مرتکب اعمال منافى عفت گردیده و دستگیر شدند،خطا کاران را به حضور«خلیفه ثانى‏»آورده،و او نیز دستور«رجم و سنگسار»آنان را صادر کرد.

مولاى متقیان در مجلس خلیفه حضور داشت،و لذا لب به اعتراض گشوده و فرمود:«این حکم شما صحیح نیست!!»عمر گفت:شما داورى نموده و حکمشان را صادر فرمائید.

على علیه السلام مجرمین را احضار فرموده،و پنج نوع حکم صادر کرد!!و دستور داد:مجرم ردیف اول را گردن زده و به عمر او پایان دادند.و سپس نفر دوم را سنگسار کردند.

و چون نوبت نفر سوم رسید،او را یکصد تازیانه زده و رهایش ساختند.و به مجرم ردیف چهارم فقط پنجاه شلاق زدند،و نفر پنجم را با مختصر تنبیهى مرخص نمودند!!عمر و تمام حاضران در صحنه،مات و مبهوت مانده بودند،و با خود مى‏گفتند:اینها که همگى در یک مورد دستگیر گردیده،و به جرم واحد دست‏یازیده‏اند،اختلاف حکم یعنى چه؟!و لذا مشکل خود را با على علیه السلام در میان گذاشتند، حضرت فرمودند:

نفر اول‏«کافر ذمى‏»بود و حکمش همان بود که اجرا شد،زیرا او از تعهد خویش تجاوزکرده،و کیفرش قتل با شمشیر بوده است.

و اما نفر دوم،مسلمان متاهل بود که مرتکب زنا گردیده بود،و از نظر اسلام کیفرش سنگسار است.

و نفر سوم مرد مجرد و بى‏همسر بوده است،و جزایش اجراى حد اسلامى و صد تازیانه مى‏باشد و اما نفر چهارم برده بوده است،و باید نصف‏«حد»مرد آزاد کیفر بیند.

و چون نفر پنجم دیوانه است،او را فقط تنبیه مختصرى نمودیم،و بیش از آن جایز نبود!عمر و تمام مسلمانان دیگر،همگى از اطلاعات امیر المؤمنین در تعجب فرو ماندند. (32)

على در دادگاه عمر سربلند است

ب- در زمان عمر در مواردى‏«على بن ابیطالب علیه السلام‏»مورد حسادت و یا بى‏مهرى بعضى منافقین قرار گرفته،و در نتیجه از وى به عمر شکایت مى‏کردند،خلیفه در یکى از این برهه‏ها خطاب به آن دسته منافقین گفت:

«کفوا عن ذکر على بن ابى طالب فقد رایت من رسول الله فیه خصالا لان تکون لى واحدة منهن فى آل الخطاب احب الى مما طلعت علیه الشمس...»

هرگز کسى از شما از على علیه السلام بدگویى نکند،زیرا من از پیامبر خدا در مورد وى اوصافى را شنیده‏ام،که اگر تنها یکى از آنها در تمام خانواده‏«خطاب‏»بود،براى من از تمام آنچه آفتاب بر آنها مى‏تابد بهتر بود!!

آنگاه شروع کرد به نقل جریانى که او با معیت‏«ابو بکر»و«ابو عبیده‏»و عده‏اى از مسلمانان بدیدار رسول خدا شتافته بودند،پس از اجازه دیدار،در حالى که پیامبر اسلام دستش را بر شانه على علیه السلام گذاشته بود،خطاب به آن حضرت در حضور حاضرین فرمودند:

یا على!تو با گروه مسلمانان به مقام مناظره و مخاصمه مى‏آیى،تو نخستین فردى هستى که مرا تایید نمودى،و داناترین اشخاص به‏«ایام الله‏»و علوم روز مى‏باشى،تو در عهد و وفا بر همه پیشى گرفته‏اى و از نظر توزیع عادلترین افراد هستى،و براى مردم ازدیگران مهربانترى... (33)

در این حدیث که خلیفه ثانى از رسول خدا نقل مى‏کند،مطالب و فضایل زیادى موجود است که شان و جلالت امیر المؤمنین و اعلمیت و افضلیت و ارجحیت آن بزرگوار را در بر دارد،و دل‏هاى خفته و افراد متعصب با نگرشى عالى مى‏توانند خود را از گمراهى و ضلالت نجات داده،و در آن سوى جهان مادى گرفتار آتش دوزخ نگردند.

عمر در قضاوت عاجز مانده و به على پناه برد

ج- «خلیفه ثانى‏»در دهها مورد از قضاوتهایش،چون خود حکم مساله را ندانسته،لذا به على علیه السلام مراجعه نموده،و وى را به مرجع فکرى و علمى خویش برگزیده است.

روزى مردى را بنام‏«قدامة بن مظعون‏»به حضور وى آوردند،که متهم به شرابخوارى بوده است.در دادگاه،دو نفر در این زمینه بطور متفاوت شهادت دادند یکى گفت:من دیدم که‏«قدامه‏»شراب مى‏خورد، دومى نیز اظهار داشت که:وى را دیده است که:شراب استفراغ مى‏کند.

با توجه به این که دو نفر شاهد یکسان گواهى نداده بودند،و از طرفى یکى از آنان فاقد بیضتین (خصى) بوده است،لذا خلیفه را از جواب حکم عاجز ساخت،و در نتیجه عمر به دنبال امیر المؤمنین و سایر صحابه پیامبر فرستاده و از آنان استمداد کرد.

چون مؤمنین در دادگاه حاضر شدند،خلیفه گفت:

«یا ابا الحسن!فانک الذى قال رسول الله (ص) :اعلم هذه الامة و اقضاها بالحق...»

اى على بن ابى طالب!تو آن مرد توانمند و دانایى هستى که رسول خدا در حق تو فرمود:داناترین فرد امت من،على بن ابى طالب است که در قضاوت به حق نظیرى ندارد.

الان در این قضیه چه مى‏فرمائید؟

حضرت فرمودند:آنان در شهادت اختلافى ندارند،زیرا استفراغ شراب دلیل‏شرابخوارى است،و فاقد بودن‏«خصیتین‏»نیز مانع شهادت نیست،بلکه مثل سایر اعضا مى‏باشد،که نبودن هر یک خللى به شهادت نمى‏رساند. (34)

و در یک دادگاه دیگر زنى که با داشتن شوهر دست‏به خلاف عفت زده بود،«عمر»حکم سنگسارش را صادر کرد،و چون امیر المؤمنین حاضر بود،فرمود:چرا نپرسیدى که چگونه تن به زنا داده است؟

زن گفت:من در یک بیابان بى‏آبى قرار گرفتم،و گرفتار تشنگى گردیدم،چون آب نداشتم،از مردى که آب داشت،درخواست آب نمودم،او اجابت درخواست را مشروط به عمل خلاف کرد،من از او فرار کردم، ولى چون در حال مرگ قرار گرفتم،تسلیم او شده و خواسته‏اش را برآوردم.

على علیه السلام فرمودند:او طبق آیه یکصد و هفتاد و سه سوره‏«بقره‏»در محذور و اضطراب قرار گرفته،و لذا کیفر و حدى ندارد، (35) او را رها کن عمر گفت:«لو لا على لهلک عمر» (36)

از این حدیث‏ها و قضایاى تاریخى به خوبى استفاده مى‏گردد که خلیفه ثانى در مسائل گوناگون به حضرت على علیه السلام مراجعه نموده،و از علم آن بزرگوار استفاده مى‏کرده،و او را اعلم و افضل اصحاب پیامبر خدا مى‏دانسته است.

اعتراف خلیفه سوم به اعلمیت على (ع)

خلیفه سوم‏«عثمان بن عفان‏»هر چند با امیر المؤمنین على علیه السلام رابطه حسنه نداشته،و غرور و حسادت دیرینه‏اش وى را از علوم سرشار آن حضرت محروم ساخته است،و دار و دسته‏«امویان‏»نیز از سوى دیگر دور او را گرفته،و به این فاصله افزوده‏اند،و لکن در موارد معدودى ضرورت‏هاى اجتماعى و سیاسى باعث‏شد که دست‏به سوى على علیه السلام دراز نموده و مشکل خود را برطرف سازد.

در زمان‏«عثمان‏»دو نفر زن و مرد اسیر،که حکم بردگى داشتند،رابطه نامشروع برقرار کردند،و چون زن اسیر شوهر داشت و حامله بود،هنگام زایمان او فرا رسید،وپسر بچه‏اى را به دنیا آورد،در مورد نوزاد، هم شوهر زن،و هم آن مرد زناکار ادعا داشتند،و عثمان از جواب مساله عاجز ماند!!و سرانجام به مولاى متقیان مراجعه نموده،و حضرت فرمودند:

من در میان آنان همانند رسول خدا حکم مى‏کنم که فرمودند:«بچه مال پدر است،و براى زناکار سنگى است، (37) سپس دستور داد به هر کدام از آن زن و مرد پنجاه تازیانه زدند. (38)

و در یک مخاصمه دیگرى که مردى زنش را«طلاق‏»داده بود،و سپس مرد در حال‏«عده‏»زن از دنیا رفته بود،و زن ادعاى ارث مى‏کرد،خلیفه نتوانست‏حکم مساله را بیان کند!!و موضوع را به اطلاع على رسانیده،و درخواست رفع مشکل نمود.

على علیه السلام فرمودند:

«تحلف انها لم تحض بعد ان طلقها ثلاث حیض و ترثه...»

زن باید براى اثبات ادعایش سوگند بخورد که بعد از«طلاق‏»سه بار خون‏«حیض‏»ندیده است و در آن صورت مى‏تواند ارث ببرد.

زن براى ادعاى خودش به همان کیفیت‏سوگند خورد،و از شوهر متوفایش ارث برد (39) و بالاخره در یک مورد حساس دیگر،مردى جمجمه مرده‏اى را به دست گرفته،و به حضور«عثمان‏»آورد،و گفت:شما اعتقاد دارید که:این،در عالم قبر معذب است،و من دست‏خود را بر روى آن مى‏گذارم،در حالى که کوچکترین حرارتى از آن احساس نمى‏کنم؟!

عثمان هیچگونه جوابى نداشت،و با تواضع تمام به دنبال على علیه السلام فرستاد...

على فرمودند:چوب مخصوص کبریت و سنگى را آوردند،در حالى که چشمان نگران‏«عثمان‏»و تمام حضار خیره شده بود،حضرت آن چوب را به سنگ زد،و آتشى را پدیدار ساخت!!و به مرد سائل گفت: دست‏خود را روى سنگ و چوب بگذار،آن مرد اطاعت کرد.حضرت سؤال فرمود:آیا این دفعه اثر حرارت را در آنها احساس مى‏کنى؟

مرد با تمام شرمندگى گفت:بلى...

عثمان گفت:

لو لا على لهلک عثمان‏»

اگر على نبود من‏«عثمان‏»هلاک مى‏گشتم. (40)

این سه نمونه قضایاى تاریخى که به عنوان نمونى ذکر شد مى‏رساند که خلیفه سوم نیز اعلمیت على را تایید نموده و مشکل علمى خود را از طریق او برطرف مى‏ساخت.

پى‏نوشتها:

1) اقیلونى،اقیلونى و لست‏بخیرکم و على فیکم

2) ج 1 ص 169 شرح خطبه شقشقیه

3) شرح نهج البلاغه خ 174 ج 9 ص 328 و هذا الاینا فى مذهب اصحابنا فى صحة امامة المفضول...و اصحابنا لا ینکرون انه علیه السلام احق ممن تقدمه بالامامة...

4) سوره یونس آیه 35

5) تمهید باقلانى ص 190،الغدیر ج 8 ص 291

6) کنز العمال ج 6 ص 25 ش 14687

7) سنن بیهقى ج 10 ص 118،الغدیر ج 8 ص 291

8) جامع الصغیر سیوطى ج 1 ص 455 ش 2945،نهج الفصاحة ص 207 ش 1029

9) نهج البلاغه خ 174 ابن ابى الحدید ج 9 ص 328،و خطبه 172 فیض الاسلام ص 558

10) کنز العمال ج 11 ص 605 ش 32926

11) کنز العمال ج 11 ص 614 ش 32978 و چندین حدیث دیگر در همین منبع،فرائد السمطین ج 1 ص 97 ش 66 و حدیث دیگرى ص 98 ش 67،الغدیر ج 2 ص 44 با چندین حدیث دیگر از کتب اهل سنت

12) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ج 9 ص 328

13) کنز العمال ج 11 ص 625 ش 33045

14) کنز العمال ج 11 ص 625 ش 33046 و فرائد السمطین ج 1 ص 154 ش 116 و 117

15) فرائد السمطین ج 1 ص 155 ش 117

16) کنز العمال ج 13 ص 146 ش 36461

17) بحار الانوار ج 40 ص 223 به بعد،فروع کافى ج 7 ص 352 ح 6

18) ابن ابى الحدید در نهج البلاغه ج 20 ص 261

19) شرح ابن ابى الحدید ج 13 ص 200 و 228،با مختصر تفاوتى فرائد السمطین ج 1 ص 242،سنن ابن ماجه ج 1 ص 44

20) حق الیقین شبر ج 1 ص 180 و با تفاوت الفاظ مختصر کنز العمال ج 5 ص 631 ش 14112 و ص 607 ش 14073 و ص 600 ش 14064،الامامة و السیاسة دینورى ج 1 ص 14،تاریخ طبرى ج 2 ص 450 و 460 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ج 17 ص 155 و 156 و ج 6 ص 20

21) المجتبى لابن درید ص 35 بنقل الغدیر ج 7 ص 178،مناقب ابن شهر آشوب ج 2 ص 257

22) سوره بنى اسرائیل آیه 15 یعنى ما کسى را معذب نمى‏سازیم مگر این که نخست‏بر او اتمام حجت نموده،و رسول و پیغام بفرستیم

23) فروع کافى ج 7 ص 249 ح 4

24) الغدیر ج 7 ص 179،اثبات الهداه ج 2 ص 432 ح 91،مناقب ج 2 ص 257،الخرائج و الجرائج ج 1 ص 213

25) شرح ابن ابى الحدید ج 1 ص 4 مقدمه،و ص 18،مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60،طبقات ابن سعد ص 860،تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 325،الصواعق ص 76 الغدیر ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرک دیگر اهل سنت

26) شرح ابن ابى الحدید ج 1 ص 4 مقدمه،و ص 18،مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60،طبقات ابن سعد ص 860،تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 325،الصواعق ص 76 الغدیر ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرک دیگر اهل سنت

27) شرح ابن ابى الحدید ج 1 ص 4 مقدمه،و ص 18،مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60،طبقات ابن سعد ص 860،تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 325،الصواعق ص 76 الغدیر ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرک دیگر اهل سنت

28) شرح ابن ابى الحدید ج 1 ص 4 مقدمه،و ص 18،مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60،طبقات ابن سعد ص 860،تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 325،الصواعق ص 76 الغدیر ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرک دیگر اهل سنت

29) شرح ابن ابى الحدید ج 1 ص 4 مقدمه،و ص 18،مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60،طبقات ابن سعد ص 860،تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 325،الصواعق ص 76 الغدیر ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرک دیگر اهل سنت

30) شرح ابن ابى الحدید ج 1 ص 4 مقدمه،و ص 18،مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60،طبقات ابن سعد ص 860،تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 325،الصواعق ص 76 الغدیر ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرک دیگر اهل سنت

31) شرح ابن ابى الحدید ج 1 ص 4 مقدمه،و ص 18،مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60،طبقات ابن سعد ص 860،تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 325،الصواعق ص 76 الغدیر ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرک دیگر اهل سنت

32) فتحیر عمر و تعجب الناس من فعله...فروع کافى ج 7 ص 165 ح 26

33) انک مخاصم تخاصم انت اول المؤمنین ایمانا،و اعلمهم بایام الله،و اوفاهم بعهده و اقسمهم بالسویة، و ارافهم بالرعیة... (کنز العمال ج 13 ص 116 ش 36378)

34) شرح من لا یحضره الفقیه ج 6 ص 113 و 114.

35) فمن اضطر غیر باغ و لا عاد فلا اثم علیه...

36) وسائل الشیعه ج 18 ص 284 ح 7 و 8

37) الولد للفراش و للعاهر الحجر

38) مسند احمد ج 1 ص 104،تفسیر ابن کثیر ج 1 ص 478،کنز العمال ج 3 ص 227 بنقل الغدیر ج 8 ص 195

39) مستدرک الوسائل ج 3 باب 11«ما یتعلق بابواب میراث الازواج‏»ص 166

40) الغدیر ج 8 ص 214 نقل از کتاب زین الفتى فى شرح سوره هل اتى

آفتاب ولایت ص 203

على اکبر بابازاده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد