در باره ائمه (علیه السلام)

السلام علیک یا فاطمه زهرا

در باره ائمه (علیه السلام)

السلام علیک یا فاطمه زهرا

دانستن قرآن و شان نزول آن

دانستن قرآن و شان نزول آن

عترت رسول الله صلى الله علیه و آله همانند قرآن منبع و کوثر معارف زلال حق و رهنمود انسان به مقصد نهایى مى‏باشد.این دو میراث نبوت مصون از هر کژ راهه‏اند.

قرآن همان گونه که به مصونیت‏خود از تحریف اصرار دارد،و خود را حبل الله و عروة الوثقى مى‏نامد به تثبیت و بیان ویژگى‏هاى عترت نیز پافشارى دارد.

رسول الله صلى الله علیه و آله نیز به همان مقدار که به قرآن اهتمام ورزید،اهمیت عترت را به امت اسلامى گوشزد نمود و در یک سخن این دو را همتراز یک دیگر به عنوان میراث نبوت معرفى نمود: انى تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتى‏ما ان تمسکتم بهما لن تضلوا بعدى ابدا (1) .«من کتاب خدا و عترتم را دو میراث در نزد شما مى‏نهم اگر به این دو چنگ آویز شدید هرگز گمراه نخواهید شد».

در این حدیث مبارک که الفاظ و واژه‏هاى آن هم به تواتر از رسول الله صلى الله علیه و آله رسیده است،مقام و منزلت عترت همتاى قرآن عنوان شده است و حضرت هشدار مى‏دهد که رهنمود به مقصد در پیروى از این دو است.این دو با هم رهنمون به حق هستند.اگر عترت بدون قرآن رهنمود نیست،قرآن بدون عترت هم خطرها در پى دارد.زیرا که عترت زبان مقصود قرآن مى‏باشد.اگر قرآن کتاب صامت است عترت قرآن ناطق است.کژ اندیشى و کج راهگى از قرآن و صراط مستقیم را تبیین مى‏کنند و سوء برداشت از مفاهیم قرآن را عترت مفسر است.البته عترت که سخن‏گوى قرآن است،معناى محاوره‏اى و مفهوم واژگانى قرآن را تبیین نمى‏کند زیرا عترت همانند کتاب فرهنگ و لغت نیست.عترت مفهوم و مقصود و مراد و باطن قرآن را مبین است.عترت لسان الاسلام و سخنگوى قرآن است نه لسان العرب.در فهمیدن مفهوم واژگانى قرآن به غیر قرآن نیازى نیست.در بدست آوردن مقصود قرآن به عترت نیاز است،که شرح این مطلب در کتاب‏«پژوهشى در علوم قرآن‏»به طور تفصیل آمده است. (2) عترت مبین مراد و مقصود قرآن است که پیمودن راه عترت در تبیین و بهره‏ورى از قرآن مصونیت از خطر تفسیر به راى و تحمیل پیش داورى‏ها به قرآن است. (3) قرآن و عترت،دو تعبیر از یک عنوان مى‏باشند،در واقع یک حقیقتند که به دو شکل تجلى یافته‏اند.قرآن و عترت هر دو وحیند که روز و شب با مردم سخن مى‏گویند.گرچه یکى صامت و ناطق و دیگرى ناطق معرفى شده‏اند!در واقع قرآن و عترت هر دو سخن الهى و هر دو وحى خدا مى‏باشند.به همین جهت همان گونه که سخن قرآن حجت و معتبر است‏سخن عترت،سیره عترت، حتى سکوت و تقریر عترت حجت و معتبر است که:(ما ینطق عن الهوى ان هو الا وحى یوحى) (4) . تنها در مورد قرآن نیست.عترت نیز وحى زلال و خالص است هر دو سخن و رهنمود حق،هر دو یک عروة الوثقى،هر دو یک صراط مستقیم هستند،که مفهوم حدیث ثقلین همین است که قرآن و عترت با هم صراط مستقیم هستند.بى هم صراط مستقیم نمى‏باشند.محورهاى وحدت قرآن و عترت عبارتند از:صراط مستقیم بودن،وحى بودن،عروة الوثقى بودن،حق محور بودن،کوثر معارف بودن که توضیح این محورها نیز در همان نوشتار مطرح مى‏باشد.(5)

بنابراین عترت که سخن‏گوى قرآن است.راه عترت اصلاح کژ راهه‏هاى خطر است.عترت خود در این باره مى‏گوید:ذلک القرآن فاستنطقوه و لن ینطق و لکن اخبرکم عنه. (6) «قرآن را به سخن در آورید،لیکن با شما سخن نمى‏گوید من آن را به سخن در مى‏آورم من از آن سخن مى‏گویم‏».با این بیان اهتمام راه عترت بهتر روشن مى‏شود که عترت صراط اقوم است همان گونه که قرآن‏صراط اقوم مى‏باشد و مقام رفیع عترت آشکار مى‏گردد و انگیزه رسول الله صلى الله علیه و آله که در فرصت‏هاى گوناگون و مناسب هماره سخن از عترت داشت‏شفاف مى‏شود.

اما این که منظور از عترت و اهل بیت رسول الله صلى الله علیه و آله چه کسانى مى‏باشند.این مطلب چون آشکار و مستند است که منظور از عترت بر اساس شواهد قطعى روایاتى و تاریخى على و فاطمه و یازده فرزند علیهم السلام این دو شجره طیبه مى‏باشد.این بحث‏یک بحث کلامى است.تناسب با نوشتارهاى اعتقادى دارد.

قرآن ثقل اکبر

طرح این بحث این سوال را ممکن است مطرح کند که اگر قرآن و عترت همتاى یکدیگرند و در واقع یک حقیقت هستند و هیچ کدام بر دیگرى برترى ندارد.چرا در آثار عترت از قرآن با عنوان ثقل اکبر،و از عترت با عنوان ثقل اصغر یاد شده است مانند؟همان گونه که امام على علیه السلام مى‏فرماید:الم اعمل فیکم بالثقل الاکبر و اترک فیکم الثقل الاصغر. (7) آیا همین تعبیر دلیل برترى قرآن بر عترت نیست؟

در پاسخ این سؤال مى‏توان گفت این تعبیر در صدد بیان برترى قرآن بر عترت نیست.قرآن و عترت هر دو وحى و منبع معارف الهى هستند.و هر دو از ویژگى‏هاى همتراز بهره‏ورند.این تعبیر که قرآن را ثقل اکبر مى‏نامد در مورد سند و اعتبار عترت است.قرآن چون کلام خداست اعتبارش

بالذات است،نیاز به تایید دیگرى ندارد.اما اعتبار دیگران نیاز به تایید معتبر بالذات مانند
1.نهج البلاغه ابن میثم،ج 1،ص 412،خطبه 84.

قرآن را دارد.عترت اعتبارش به اعتبار قرآن است.زیرا قرآن است که سخن رسول الله صلى الله علیه و آله را اعتبار مى‏دهد و مى‏فرماید:(ما آتیکم الرسول فخذوه و ما نهیکم عنه فانتهوا) (8) «آنچه رسول بدان امر مى‏کند،برگیرید و از آنچه شما را بر حذر مى‏دارد،دورى کنید.»قرآن با این بیان سخن رسول الله صلى الله علیه و آله را اعتبار داد و رسول الله صلى الله علیه و آله هم فرمود:انى تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتى.از این دو مقدمه این نتیجه حاصل مى‏شود که عترت همانند و همتاى قرآن معتبر است.گرچه اعتبار سخن رسول الله صلى الله علیه و آله به تایید قرآن است.به همین جهت قرآن ثقل اکبر و عترت ثقل اصغر عنوان شده است،لیکن این تعبیر با همترازى قرآن و عترت در فضایل ناسازگارى ندارد.

على علیه السلام اساس عترت

در هر صورت در این بخش ویژگى مهم عترت تبیین شد.اهتمام راه عترت آشکار گشت و على علیه السلام به عنوان محور و اساس عترت والاترین ویژگى‏اش همتاى قرآن بودن است.فضیلتى برتر از وحى بودن و ظرفیت تعلیم حقایق الهى را داشتن و مسجود برترین موجودات جهان‏«فرشتگان‏»قرار گرفتن تصور نمى‏شود.از همین نکته خطر انحراف از راه عترت و خطر دست رد زدن به سینه عترت آشکار مى‏شود که نابسامانى‏هاى امت اسلامى از این سمت‏سو سویه مى‏گیرد.عترت سیل خروشان معارف است:ینحدر عنى السیل‏«از من معارف الهى چون سیل خروشان سرازیر است.»عترت بلند مرتبه‏اى است که کسى را توان اوج آن نیست:و لا یرقى الى الطیر (9) «هیچ پروازى به اوج من نمى‏رسد».عترت مفسر و مبین مطمئن قرآن است.عترت کوثر معارف الهى است عترت قرآن متمثل است.همان گونه که قرآن حق محور است و باطل در آن راه ندارد:(لا یاتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه) (10) .عترت نیز حق محور است‏باطل در گفتار و رفتار و موضع‏گیرى عترت راه ندارد:على مع الحق و الحق مع على یدور حیث دار (11) .که رسول الله صلى الله علیه و آله خصوص على را حق محور معرفى نمى‏کنید على نماد و مثال سخن است همه عترت حق محور هستند:فاطمة مع الحق و الحق مع فاطمة یدور حیثما دارت.و نیز سایر عترت. اگر راه غیر از راه قرآن بى‏راهه است،راه جداى از راه عترت نیز بى‏راهه است:(ماذا بعد الحق الا الضلال). (12) عترت و قرآن یک صراط مستقیم و بزرگراه مى‏باشند.و غیر از این بزرگ‏راه،راه دیگرى وجود ندارد.صراطهاى مستقیم پندارى بیش نیست.راه مردم هنگامى که راه قرآن و عترت باشد صراط مستقیم است و به همین سبب فرض صحیح دارد که کسى از صراط بى‏راهه شود.اگر صراط مستقیم متعدد بود و همگان سهمى از صراط مستقیم داشتند،کژراهگى از آن فرض نداشت،نکوب از صراط فرض نداشت،قرآن گمراهان را ناکب از صراط معرفى مى‏کند که آنان از صراط مستقیم سرنگون شده‏اند:(عن الصراط لناکبون). (13) با این بیان کثرت گرایى در صراط مستقیم و پلورالیزم سخنى بى برهان خواهد بود.

پى‏نوشتها:

1.بحار،ج 23،ص 106.

2.پژوهشى در علوم قرآن،ص 295 و 303.

3.فالقرآن آمر زاجر و صامت و ناطق(نهج البلاغه،خطبه 183،ص 265)دو معنا مى‏توان از این تعبیر بیان کرد یکى منظور از صامت این باشد که قرآن در عین حال که ناطق است و با همگان سخن مى‏گوید چون سخن مکتوب است صامت و ساکت است.دوم این که منظور از صامت قرآن مکتوب نیست‏بلکه حقیقت قرآن است واژگان قرآن که هر روز و شب با مردم سخن مى‏گوید و همواره تلاوت مى‏شود،مفهوم واژگانى آن بر همگان روشن است و از این جهت ناطق است.اما مفاهیم عمیق آن،مقصود اصل آن،و باطن آن بر همگان آشکار نیست.از این جهت صامت است.و براى تبیین این جهت عترت سخن گوى قرآن است.

4.نجم،4.

5.پژوهشى در علوم قرآن،ص 301.

6.نهج البلاغه،خ 158،ص 222.

7.نهج البلاغة ابن میثم،ج 1،ص 412،خطبه 84.

8.حشر،7.

9.نهج البلاغه،خ 3،ص 48.

10.فصلت،42.

11.الغدیر،ج 3،ص 177.

12.یونس،32.

13.مؤمنون،74.

امام على (ع) الگوى زندگى صفحه 73

حبیب الله احمدى

آیه مباهله

آیه مباهله

دیگر از آیاتى که بر برترى على مرتضى علیه السلام بر همه پیامبران غیر از پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم دلالت دارد آیه مباهله است:

فمن حاجک فیه من بعد ما جاءک من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءکم و نساءنا و نساءکم و أنفسنا و انفسکم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الکاذبین (1) .

«پس هر که درباره آن (قرآن یا عیسى) با تو به بحث و مجادله پرداخت پس از آنکه علم آن به تو رسید،پس بگو:بیایید ما و شما فرزندان و زنان و جانهاى خویش را بخوانیم آن گاه به درگاه خدا زارى کنیم و در حق یکدیگر نفرین کنیم و لعنت خدا را بر هر کدام از ما دو گروه که دروغگوست قرار دهیم».

شأن نزول آیه

از مسائلى که به حد ضروریات اولیه و امور مسلم رسیده است نزول آیه مباهله در حق اهل عبا و پنج تن برگزیده خدا علیهم السلام است،به گونه‏اى که این مطلب را بسیارى از محدثان و مفسران و مورخان و متکلمان در کتابهاى خود آورده وجزء مسائل مسلم و غیر قابل تردید انگاشته‏اند،بلکه بیشتر مسلمانان قائلند که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در داستان مباهله با نصاراى نجران از زنان جز پاره تن خود فاطمه علیها السلام،و از فرزندان جز دو نوه و گلهاى خود حسن و حسین علیهما السلام،و از جانها (کسانى که به منزله جانند یا حکم خود شخص را دارند) جز برادرش على علیه السلام را که نسبت به او منزلت هارون با موسى علیه السلام را داشت،فرا نخواند.اینانند اهل این آیه،و بسیارى از علماى عامه نزول این آیه را درباره آنان ذکر کرده‏اند،از جمله:

1ـمحمد بن جریر طبرى در تفسیر خود گوید:پیامبر صبح زود بیرون آمد در حالى که حسین را در آغوش و دست حسن را در دست گرفته و فاطمه پشت سر حضرتش حرکت مى‏کردـدرود خدا بر همه آنان باد. (2)

2ـحاکم نیشابورى در«مستدرک»و ابو نعیم در«دلائل»از جابر بن عبد الله انصارى آورده‏اند که گفت:عاقب و سید (دو تن از سران نصاراى نجران) بر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم وارد شدند و حضرت آنان را به اسلام دعوت نمود... (و داستان را ادامه مى‏دهد تا آنجا که گوید) پس آنها را به نفرین در حق یکدیگر فراخواند و آنان وعده دادند.فردا صبح رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم دست على و فاطمه و حسن و حسین را گرفت و آمد و کسى را نزد آنان فرستاد اما آنان نپذیرفتند... (و در آخر سخن درباره معناى آیه گوید) مراد از انفسنا رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و على،و از ابناءنا حسن و حسین،و از نساءنا فاطمه علیهم السلام مى‏باشد. (3)

3ـجار الله زمخشرى گوید:پس نصاراى نجران نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم آمدند در حالى که آن حضرت،حسین را در آغوش و دست حسن را در دست گرفته و فاطمه در پشت سر آن حضرت و على در پشت سر فاطمه علیهم السلام در حرکت بود وپیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به آنان مى‏فرمود:هرگاه من دعا کردم شما آمین بگویید.اسقف نصارا به همراهان گفت :«اى گروه نصارا،من چهره‏هایى را مى‏بینم که اگر خداوند بخواهد کوهى را به خاطر آنان از جا مى‏کند،با آنان مباهله نکنید که به هلاکت مى‏رسید»...و در این حادثه دلیلى بر فضیلت اصحاب کساء هست که دلیلى از آن قوى‏تر وجود ندارد. (4)

4ـفخر رازى گوید:چون پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم دلائل کافى براى نجرانیان آورد ولى آنان بر جهل و نادانى خود پافشارى کردند،به آنان فرمود:خداوند مرا امر فرموده که اگر حجت را نپذیرید با شما مباهله کنم.گفتند:ما مى‏رویم در کار خود مى‏اندیشیم سپس حضور شما مى‏رسیم.چون بازگشتند به عاقب که رایزن آنان بود گفتند:اى عبد المسیح،نظر شما چیست؟گفت :اى ترسایان،به خدا سوگند شما به خوبى مى‏دانید که محمد پیامبرى است که از جانب خدا فرستاده شده است و سخن درستى را هم درباره صاحب شما (عیسى علیه السلام) آورده است...پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در حالى که عبایى از موى سیاه بر دوش داشت بیرون شد و حسین را در آغوش و دست حسن را به دست گرفته و فاطمه پشت سر او و على رضى الله عنه پشت سر فاطمه در حرکت بود،و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏گفت:هر گاه من دعا کردم شما آمین گویید.اسقف نجران که این صحنه را مشاهده کرد گفت:«اى ترسایان،من چهره‏هایى را مى‏بینم که اگر از خدا بخواهند تا کوهى را از جا برکند خداوند چنان کند،پس با آنان مباهله نکنید که هلاک مى‏شوید و دیگر تا روز قیامت یک نفر نصرانى بر روى زمین باقى نخواهد ماند». ..

و روایت شده است که:«چون پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم با آن عباى مویین بیرون شد حسن رضى الله عنه آمد و پیامبر او را به زیر عبا برد،سپس حسین رضى الله عنه آمد او را نیز زیر عبابرد،سپس فاطمه و سپس علىـرضى الله عنهماـآمدند،آن گاه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آیه تطهیر را خواند:انما یرید الله...» (5) .و بدان که این روایت به منزله روایتى است که صحت آن در میان اهل تفسیر و حدیث مورد اتفاق است. (6)

5ـقرطبى گوید.ابناءنا دلیل آن است که نوه‏هاى دخترى را نیز فرزند نامند،زیرا پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم حسن و حسین را با خود آورد و فاطمه پشت سر آن حضرت و على پشت سر فاطمه در حرکت بود و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به آنان مى‏گفت:هر گاه من دعا کردم شما آمین گویید. (7)

6ـسبط ابن جوزى گوید:«چون آیه ندع ابناءنا و ابناءکم نازل شد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم على و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام را فراخواند و گفت:خداوندا،اینان اهل منند». (8) و عین همین عبارت را ابو حیان اندلسى (9) و احمد حنبل (10) و گنجى شافعى (11) آورده‏اند.

این اقوالى که در شأن نزول آیه آوردیم قطره‏اى از دریا و ذره‏اى از صحراى بى‏کران است،براى اطلاع بیشتر رجوع کنید به کتاب«احقاق الحق»3/46ـ79.و در اینجا خوب است شقوقى را که در آیه احتمال مى‏رود از زبان محقق دانشمند استاد محمد تقى فلسفىـکه خداوند او را از گزند حوادث مصون بداردـبیاوریم.ایشان گویند:

مباهله پنج تن اهل کساء و برگزیدگان الهى علیهم السلام با نصاراى نجران از نظر عقلى‏چهار گونه تصور دارد:1) دعاى هر دو طرف مستجاب شود و هر دو دسته هلاک گردند.2) دعاى هیچ کدام مستجاب نشود،و این امر سبب شود تا هر دو گروه که از سردمداران اجتماع و مبلغان دین بوده‏اند از نظر مردم بیفتند و ارزش آنان ساقط شود.3) دعاى نجرانیان مستجاب شود و گروه مخالف آنان گرفتار عذاب الهى شود.4) دعاى خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مستجاب شود و نجرانیان دچار عذاب و هلاکت گردند.

هر یک از این احتمالات که غالب شود موجب آن است که طرفین دعوا جانب احتیاط گیرند و از اقدام به مباهله خوددارى نمایند،زیرا در این کار احتمال هلاکت و برافتادن از صحنه حیات و گرفتارى به عذاب است.با توجه به این نکته معلوم مى‏شود که خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در برترین مرحله یقین به حقانیت خود قرار داشتند،و اگر کمترین تردید و اضطرابى در آنان وجود داشت هرگز به این امر خطیر اقدام نمى‏کردند.زیرا در این اقدام دو احتمال بود:یا به عذاب و هلاکت مى‏رسیدند و یا از نظر مردم مى‏افتادند و قدر و قیمت آنان نزد مردم کاهش مى‏یافت.روى همین وسوسه‏ها و تردیدها بود که نجرانیان بازگشتند و جرأت بر مباهله پیدا نکردند و پس از آنکه به این کار حاضر نشدند رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:«هلاکت بر نجرانیان سایه افکند،و اگر ملاعنه و مباهله مى‏کردند همگى به بوزینگان و خوکها مسخ مى‏گشتند و این بیابان بر آنان پر از شعله‏هاى آتش مى‏شد،و خداوند نجران و نجرانیان را از ریشه برمى‏انداخت حتى مرغان بر شاخسار درختان را،و یک سال نمى‏گذشت که همگى نابود مى‏شدند». (12) شاید این معنى که هیچ‏گونه وسوسه و شک و تردید و اضطرابى به آن بزرگواران دست نداد و این که مباهله تنها میان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و نجرانیان نبود بلکه همه پنج تن علیهم السلام طرف دعوا بودند از دقت در خود آیه شریفه به دست آید.

علامه طباطبائى رحمه الله گوید:در اینجا نکته‏اى است و آن اینکه:خداوند به پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرموده است:«پس از آنکه دانش آن به تو رسید مباهله کن»،و این مى‏رساند که چون تو یقین به حقانیت خویش دارى دل خوش دار که به اذن خدا پیروز مى‏شوى و خدا یاور توست و هیچ‏گاه تو را تنها نخواهد گذارد.

و نیز گوید:مباهله و ملاعنه گرچه به حسب ظاهر میان احتجاج گونه‏اى بود میان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و نجرانیان،ولى این دعوت عمومیت داشت و فرزندان و زنان را نیز شامل بود تا دلیل اطمینان داعى به حقانیت و راستى دعوت خود باشد،زیرا خداوند مهر و محبت زن و فرزند را در دل انسان به ودیعت نهاده و انسان در راه نگهدارى آنان جانفشانى مى‏کند و به خاطر حمایت از آنان و غیرت بر آنان خود را به خطر مى‏اندازد،ولى مى‏بینیم که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آنان را به همراه خود مى‏آورد حتى فرزندان را که طبیعتا علاقه بیشترى به آنان دارد جلو مى‏اندازد!

و نیز گوید:این که فرموده است:«پس لعنت خدا را قرار مى‏دهیم»بیان حال ابتهال و زارى آنان به درگاه خداست،و این که فرموده:«قرار مى‏دهیم»ونفرموده:«از خدا مى‏خواهیم که چنین کند»اشاره به این است که این دعا غیر قابل رد است و حتما مستجاب مى‏شود زیرا وسیله‏اى است براى امتیاز حق از باطل.

و نیز گوید:منظور از الکاذبین (دروغگویان) گروه خاصى از آنهاست نه هر دروغگویى در هر جا و هر که باشد،مراد دروغگویانى است که در طرفین این احتجاج میان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و نجرانیان قرار دارند،که یک طرف دعوا مى‏گفت:خدا یکى است و عیسى بنده و رسول خداست،و طرف دیگر دعوا مى‏گفت:عیسى خدا یا پسر خداست و خدا یکى از اقنوم است.بنا بر این واضح است که اگر دعوا و مباهله میان شخص پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و نصاراى نجران بودـیعنى یک طرف دعوا یک نفر و طرف دیگر دعوا گروهى بودندـباید طور دیگرى تعبیر مى‏آورد که قابل انطباق بر مفرد و جمع باشد،مثلا مى‏فرمود:فنجعل لعنة الله على من کان کاذبا.در صورتى که چنین نگفت،و همین دلالت دارد که هر دو طرف دعوا جمع و گروه بوده‏اند.و این مى‏رساند که حاضران در مباهله همگى شریک در دعوا بوده‏اند و عنوان کذب بر همگى اطلاق مى‏گردیده است.پس معلوم شد که کسانى که با رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در این مباهله شرکت داشتند یعنى على و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام در این دعوا و دعوت شریک رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بوده‏اند،و این برترین و بالاترین منقبتى است که خداوند ویژه خاندان پیامبر خود صلى الله علیه و آله و سلم نموده است همان طور که از میان مردان و زنان و فرزندان امت تنها آنان را به نام جان و زن و فرزند پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم خوانده است. (13)

مراغى در تفسیر خود گوید:این که در مباهله،فرزندان و زنان را بر انفس مقدم داشت با آنکه یک مرد همیشه خود را فداى آنان مى‏کند و هیچ گاه آنان رابه خطر نمى‏اندازد،براى آن است که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم اطمینان کامل و یقین قطعى داشت که حق با اوست و در این کار کمترین خطرى متوجه خاندانش نخواهد شد. (14)

زمخشرى گوید:اگر گویى:دعوت به مباهله براى آن بود که دروغگو در طرفین دعوا مشخص شود و این چیزى بود میان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و آنان که او را تکذیب مى‏کردند،پس چرا فرزندان و زنان را نیز با خود آورد؟گویم:این دلیل آن است که او به کار خود و حقانیت خویش اطمینان کامل داشت،زیرا جرأت کرد که عزیزان و پاره‏هاى جگر خود و محبوبترین مردم در نظر خود را به مخاطره اندازد...و این که در میان همه عزیزان،فرزندان و زنان را انتخاب کرد براى آن است که اینان از همه عزیزتر و دلبندترند و یک مرد همیشه در راه آنان جانفشانى مى‏کند،و آوردن آنان در این صحنه خطرناک به جهت اطمینان به حقانیت خود است...و این که زنان و فرزندان را بر انفس مقدم داشت مى‏خواست به مقام والا و منزلت نزدیک آنان آگهى دهد و اعلام بدارد که آنان حتى از جان عزیزترند. (15)

علامه سید شرف الدین رحمه الله گوید:در اینجا نکته‏اى است که تنها عالمان علم بلاغت به عمق آن مى‏رسند و راسخان در علم و عارفان به اسرار قرآن قدر آن را مى‏شناسند و آن اینکه:آیه کریمه ظهور دارد در عمومیت فرزندان و زنان و انفس چنانکه علماى علم بیان گواهند و کسانى که مى‏دانند جمع مضاف،حقیقت در استغراق است این مطلب را به خوبى مى‏دانند.

اما این عمومات از آن جهت در خصوص آنان اطلاق شده است که آنان چندنفر نمونه‏هاى اسلام و کاملترین مردم و برگزیدگان عالم و بهترین بهترینان از فرزندان آدمند و روحانیت اسلامى و خلوص عبودیتى که در آنان است در هیچ یک از آفریدگان وجود ندارد،بنابر این دعوت آنان براى مباهله در حکم دعوت همگان است و حضور همان چند نفر به منزله حضور همه امت است و آمین گفتن آنان بر دعاى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم کافى است و نیازى به آمین دیگران ندارد.با توجه به این مطلب روا مى‏شود که آن عمومات بر خصوص همین چند تن اطلاق گردد.و هر که در اسرار کتاب با حکمت الهى غور کند و در آن بیندیشد و بر اهداف آن آگاهى یابد خواهد دانست که اطلاق این عمومات بر خصوص آنان نظیر محتواى این شعر است که:

لیس على الله بمستنکر 
ان یجمع العالم فى واحد

«هرگز از خداوند ناخوشایند و ناممکن نیست که همه عالم را در یک شخص فراهم آورد».

یک نکته جالب:این که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم از میان انفس،على و از میان زنان زهرا را برگزید و آورد اما از میان فرزندان دو تن را آورد و اکتفا به یکى نکرد دلیل همان مطلبى است که ما گفتیم که آنان از همه برترند،زیرا چون براى على و فاطمه نظیرى در میان انفس و زنها نبود وجود همین دو تن کافى بود،بر خلاف حسن و حسین که وجود یکى از آندو از وجود دیگرى بى‏نیاز نمى‏کرد زیرا هر دو برابر بودند و اگر تنها یکى از آنها را فرا مى‏خواند ترجیح بلا مرجح بود و این کار با عدل و حکمت سازگارى نداشت.آرى اگر در میان فرزندان کسان دیگرى همتاى آن دو پیدا مى‏شدند پیامبر آنان را نیز فرا مى‏خواند چنانکه اگر براى على و فاطمه نیز در میان انفس و زنان نظیرى بود بر اساس قانون حکمت و عدل ومساوات تنها آندو تن را بر نمى‏گزید و دیگران را نیز با خود مى‏آورد. (16)

استفاده برترى على علیه السلام از آیه مباهله

بهترین دلیل برترى على علیه السلام از همه افراد بشر حتى از انبیا علیهم السلام غیر از پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم همین آیه است،زیرا خداوند او را نفس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم خوانده است،و از روایات و گفتار مورخان و محدثان بر مى‏آید که مراد از انفسنا على علیه السلام است.

محمد بن طلحه شافعى ضمن بیانى در فضیلت زهرا علیها السلام در این آیه،گوید:این که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فاطمه را میان خود و میان على علیه السلام که به منزله جان او بوده است قرار داد دلیل بر آن است که مى‏خواست فاطمه از هر سو حراست گردد و بدین سبب اهمیت شأن او روشن شود،زیرا حراست با احاطه انفس بیش از حراست با احاطه ابناء است . (17)

ابن حجر هیتمى گوید:دار قطنى روایت کرده است که:على علیه السلام در روز شورى با حاضران احتجاج کرد و گفت:شما را به خدا سوگند که آیا در میان شما کسى هست که خویشاوندیش از من به رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نزدیکتر باشد؟و غیر از من کسى هست که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم او را نفس خود قرار داده و فرزندان او را فرزندان خود و زن او را زن خود قرار داده باشد؟گفتند:نه،خدایا. (18)

فخر رازى گوید:در رى مردى بود به نام محمود بن حسن حمصى که معلم شیعیان دوازده امامى بود.وى مى‏پنداشت که على رضى الله عنه از همه پیامبران غیر از حضرت محمد صلى الله علیه و آله و سلم افضل است و دلیل او آیه انفسنا بود.مى‏گفت:مراد از انفسنا نمى‏تواند خود محمد صلى الله علیه و آله و سلم باشد،زیرا انسان هیچ گاه خودش را دعوت‏نمى‏کند،پس مراد از آن کس دیگرى است،و همه اجماع دارند بر آنکه مراد على بن ابى طالب رضى الله عنه است .بنا بر این آیه دلالت دارد بر آنکه نفس على همان نفس محمد صلى الله علیه و آله و سلم است.و نیز نمى‏تواند نفس او عین نفس آن حضرت باشد پس مراد آن است که نفس او مانند نفس آن حضرت است،و این مقتضى مساوات از همه جهت است،ولى مسأله نبوت و فضیلت به دلایلى از این عموم بیرون است،زیرا محمد صلى الله علیه و آله و سلم پیامبر بود و على نبود و نیز اجماع منعقد است بر آنکه محمد صلى الله علیه و آله و سلم از على رضى الله عنه افضل است،مى‏ماند بقیه فضایل که در آنها با یکدیگر برابرند،و چون اجماع قائم است که محمد صلى الله علیه و آله و سلم از سایر پیامبران علیهم السلام افضل است پس على علیه السلام نیز افضل از آنان مى‏باشد.این است وجه استدلال به ظاهر این آیه. (19)

در تأیید این استدلال به آیه شریفه حدیثى است که مورد قبول موافق و مخالف است و آن سخن رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم است که فرمود:«هر که مى‏خواهد به علم آدم،طاعت نوح،محبوبیت ابراهیم،هیبت موسى و برگزیدگى عیسى بنگرد باید به على بن ابى طالب بنگرد».زیرا این حدیث دلالت دارد که همه این صفاتى که در این پیامبران به طور پراکنده موجود است یکجا در على علیه السلام گرد آمده است،و همین دلیل است که على علیه السلام از همه پیامبران جز پیامبر ما صلى الله علیه و آله و سلم افضل است.اما سایر شیعیان از گذشته و حال استدلال مى‏کنند بر اینکه على علیه السلام مثل نفس محمد صلى الله علیه و آله و سلم است مگر در برخى موارد که به دلیل خاص استثناست.و چون نفس محمد صلى الله علیه و آله و سلم افضل از صحابه است بنا بر این نفس على علیه السلام نیز افضل از سایر صحابه مى‏باشد.

فخر رازى پس از نقل این مطلب از حمصى،در پاسخ گوید:جواب این‏استدلال آن است که:همان گونه که اجماع میان مسلمانان منعقد است که محمد صلى الله علیه و آله و سلم افضل از على است همچنین پیش از ظهور این شخص (حمصى) اجماع منعقد است که هر پیامبرى از کسى که پیامبر نیست افضل است،و همه اجماع دارند که على رضى الله عنه پیامبر نبوده است،پس قطعا ظاهر آیه مى‏رساند که همان گونه که محمد صلى الله علیه و آله و سلم افضل از على است سایر انبیا نیز از على افضل مى‏باشند. (20)

رد سخن فخر رازى

علامه مجاهد شیخ محمد حسن مظفر رحمه الله پیرامون سخن رازى گوید:از سخنان رازى در تفسیر آیه استفاده مى‏شود که وى دلالت آیه بر افضلیت على علیه السلام از سایر صحابه را پذیرفته است،زیرا استدلال شیخ محمود حمصى را نقل کرد که چون على علیه السلام نفس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم است و پیامبر از سایر انبیا برتر است پس على علیه السلام نیز از آنها برتر است،و نیز از شیعیان نقل کرد که آنان به این آیه استدلال کرده‏اند بر افضلیت آن حضرت از سایر صحابه،و فخر رازى تنها مطلب اول (برترى على علیه السلام از سایر انبیا علیهم السلام) را رد کرد و درباره مطلب دوم چیزى نگفت.

اما این که مدعى شده که پیش از ظهور حمصى اجماع منعقد شده بر افضلیت پیامبران بر دیگران،سخن درستى نیست.زیرا اجماع بر آن است که صنف پیامبران از اصناف دیگر بشر برترند و هر پیامبرى از افراد امت خویش برتر است،اما چنین نیست که هر پیامبرى از هر غیر پیغمبرى برتر باشد گرچه آن غیر از امتهاى دیگر باشد...و نیز قول به برترى امیر مؤمنان علیه السلام از پیامبران جزحضرت محمد صلى الله علیه و آله و سلم اختصاص به شیخ محمود حمصى ندارد تا با اجماعى که فخر رازى ادعا نموده منافات داشته باشد،بلکه شیعیان پیش از وجود این شیخ و پس از او قائل به آن بوده‏اند و در این باره به آیه مباهله و آیات دیگر استدلال نموده‏اند . (21)

علامه سید شرف الدین رحمه الله نیز پس از نقل سخن رازى گوید:دقت کن ببین او به روشنى دلالت آیه را بر برترى على علیه السلام بیان نموده است و ناخودآگاه ندا به درستى این استدلال بلند کرده است.وى با آنچه از شیعیان گذشته و حال نقل کرده معارضه‏اى ننموده و کلمه‏اى در رد آنان بر قلم نیاورده است،گویى اعتقاد آنان را پذیرفته و به دلالت آیه بر عقیده آنان اعتراف نموده است،و تنها بر محمود بن حسن حمصى خرده گرفته است،در صورتى که اجماعى که رازى آن را بهانه قرار داده و بر حمصى حمله کرده است چیزى است که مورد قبول محمود حمصى و همعقیده‏هاى او نیست.دقت کنید. (22)

علامه سبیتى مؤلف کتاب«رایة الحق»در کتاب ارزشمند دیگرش«المباهلة»پس از نقل تمام سخن رازى گوید:خواننده محترم ملاحظه مى‏کند و با ما همین نظر را مى‏پذیرد که فخر رازى در مورد دلالت آیه بر برترى على علیه السلام از سایر صحابه مناقشه‏اى نکرده است،و نیز در مورد اتفاق مسلمانان بر صحت این حدیث که همه صفات کمال انبیا علیهم السلام در على علیه السلام جمع است،مناقشه ننموده است.و این مطلب از پاسخى که به ادعاى حمصى درباره برترى على علیه السلام از سایر پیامبران غیر از حضرت محمد صلى الله علیه و آله و سلم داده روشن مى‏شود،و نیز استفاده‏اى را که شیعیان از آیه کرده‏اند در برترى آن حضرت رد نکرده است،تنها کارى که کرده در مناقشه خود با حمصى آن است که اجماعى را مدعى شده که خود آن را ساخته و بر مسلمانان لازم ساخته است!

و محمود حمصى مى‏تواند در پاسخ او گوید:اجماعى که نخبگان ممتاز از یاران رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و همه بنى هاشم و شیعیان از آن بیرونند اجماع نیست،هرگونه که فخر رازى بخواهد اجماع را تفسیر کند،و این اجماع در میان دیگر اجماعها که مسلمانان مدعى آنند قدر و قیمتى ندارد.و از نظر عقل روا نیست که اجماعى منعقد شود که تقریبا نیمى از مسلمانان که قائل به برترى على علیه السلام از سایر پیامبران هستند از آن اجماع بیرون باشند.

و نیز مى‏تواند بگوید:مسلمانان و نخبگان ممتاز از یاران رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم پیش از آنکه خدا این انسان (فخر رازى) و همعقیده‏هاى او را بیافریند اجماع دارند بر آنکه على علیه السلام از همه پیامبران جز محمد صلى الله علیه و آله و سلم افضل است .و به نظر ما هم این مطلب از جهت واقع‏نگرى درست است،و این اجماع با توجه به شرایط حجیت اجماع و امکان تحقق و وقوع آن همان اجماع درست و معتبرى است که مسلمانان مى‏توانند به آن احتجاج کنند. (23)

سخنى نادرست از صاحب المنار

در تفسیر المنار گوید:روایات بر این اتفاق دارند که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم براى مباهله على و فاطمه و دو فرزند آنان را برگزید،و کلمه نساءنا را تنها بر فاطمه،و کلمه انفسنا را تنها بر على حمل مى‏کنند.مصادر این روایات شیعیانند و هدف آنان نیز از این روشن است،و تا توانستند در ترویج این روایات کوشیدند تا نزد بسیارى از اهل سنت نیز رائج شد،ولى سازندگان این روایات نتوانستند به خوبى آنها رابا آیه تطبیق دهند،زیرا هیچ عربى کلمه نساءنا را درباره دختر کسى به کار نمى‏برد خصوصا زمانى که آن شخص همسرانى هم داشته باشد،و چنین چیزى در لغت عرب مفهوم نیست.و بعیدتر از این تطبیق انفسنا بر علىـعلیه الرضوانـاست! (24)

چه باید گفت درباره مرد هواپرستى که خداوند او را با داشتن علم و دانش گمراه ساخته و بر گوش و دلش مهر زده است؟!

معلوم نیست مراد او از این سخن که«مصادر و منابع این روایات شیعیانند»چیست؟زیرا امام آنها یعنى فخر رازى مدعى است که مفسران و محدثان بر صحت این روایات اتفاق دارند. (25)

ابن طاووس رحمه الله در کتاب ارزشمند«سعد السعود»حدیث مباهله را از کتاب«تفسیر ما نزل من القرآن فى النبى و اهل بیته»تألیف محمد بن عباس بن مروان معروف به ابن حجام یا ابن ماهیار از پنجاه و یک طریق از صحابه و دیگران روایت کرده و گوید که وى همه آنها را نام برده و از جمله اینهایند:1ـابو الطفیل عامر بن واثله 2ـجریر بن عبد الله سجستانى 3ـابو قیس مدنى 4ـابو ادریس مدنى 5ـحسن بن على علیهما السلام 6ـعثمان بن عفان 7ـسعد بن ابى وقاص 8ـبکر بن مسمار (سمال) 9ـطلحة بن عبد الله (عبید اللهـظ) 10ـزبیر بن عوام 11ـعبد الرحمن بن عوف 12ـعبد الله بن عباس 13ـابو رافع خدمتکار رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم 14ـجابر بن عبد الله انصارى 15ـبراء بن عازب 16ـانس بن مالک 17ـمنکدر بن عبد الله از پدرش 18ـعلى بن الحسین علیهما السلام 19ـامام باقر علیه السلام 20ـامام صادق علیه السلام 21ـحسن بصرى 22ـقتاده 23ـعلباء بن احمر 24ـعامر بن شراحیل شعبى 25ـیحیى بن نعمان 26ـمجاهد بن عمر کمى 27ـشهر بن حوشب.و ما در اینجا یک حدیث را مى‏آوریم:

...چون صبح شد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بیرون شد در حالى که دست على را به دست راست و دست حسن و حسین را به دست چپ داشت و فاطمه پشت سر همه حرکت مى‏کرد،آنان هر کدام حله‏اى به تن داشتند و رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم عبایى بر دوش داشت،حضرت دستور داد زیر دو درختى را که آنجا بود رفتند،عبا را بر روى آنها گسترد و آنان را زیر عبا برد و شانه چپ خود را نیز زیر عبا برد در حالى که بر روى کمان خود به نام«یقع» (یا نبع) تکیه داده بود و دست راست را براى مباهله به سوى آسمان برداشت.

مردم همگى براى تماشا آمده بودند،رنگ از چهره سید و عاقب (سران نصارا) پرید و چنان مضطرب شدند که نزدیک بود عقل از سرشان بپرد،یکى از آنها به دیگرى گفت:آیا با او مباهله کنیم؟پاسخ داد:مگر نمى‏دانى که هیچ قومى با پیامبرى مباهله نکردند جز آنکه کودکانشان بزرگ نشدند و بزرگانشان باقى نماندند؟... (26)

نقدى بر صاحب المنار

من معتقدم که صاحب«المنار»این سخن را تنها از روى عناد و دشمنى با امیر مؤمنان علیه السلام گفته استـخداوند با او مطابق عقیده‏اش رفتار کندـاو در موارد چندى از تفسیر خود ناخوشایندى خود از اهل بیت علیهم السلام را نشان داده است،از جمله:در جلد 10/460 گوید :هیچ یک از احادیث مهدى صحیح و قابل احتجاج نیست و با این حال با هم تعارض دارند و یکدیگر را رد مى‏کنند،وریشه همه آن احادیث یک گرایش سیاسى معروفى از سوى شیعیان بوده است،و شیعه در این احادیث خرافاتى دارند که با اصول دین مخالف است. (27)

و در 3/332 گوید:ابن عساکر از جعفر بن محمد از پدرش روایت کرده است که در تفسیر آیه مباهله گفته است:پیامبر ابو بکر و فرزندانش و عمر و فرزندانش و عثمان و فرزندانش و على و فرزندانش را به همراه آورد.

و در 12/53 گوید:درباره شاهد در آیه و یتلوه شاهد منه (28) روایات دیگرى هست...برخى از آنها مى‏گوید:شاهد على رضى الله عنه است،که شیعیان آنها را روایت کرده و تفسیر به امامت وى کرده‏اند...و در مقابل،مخالفانشان نیز نظیر آن را درباره ابو بکر روایت کرده‏اند.

و در 8/426 در تفسیر آیه فأذن مؤذن ان لعنة الله على الظالمین (29)

گوید:روایتى که امامیه از امام رضا علیه السلام و ابن عباس رحمه الله نقل کرده‏اند که مراد آن مؤذن علىـکرم الله وجههـاست از طریق اهل سنت ثابت نگشته،و از آن امام بعید است که در آن روز (روز قیامت) مؤذن باشد در حالى که در بهشت به سر مى‏برد.

و در 8/433 در تفسیر آیه و على الاعراف رجال (30) گوید:مفسران درباره اهل اعراف اختلاف دارند،یک قول این است که آنها عباس و حمزه و على و جعفر ذوالجناحین رضى الله عنهم هستند.این قول را آلوسى ذکر کرده و گوید که ضحاک از ابن عباس روایت نموده است،ولى ما در کتب تفاسیر روائى ندیده‏ایم،و ظاهرا از تفاسیر شیعه نقل کرده است.

جرم شیعه چیست؟

ما در اینجا از صاحب«المنار»و امثال او مى‏پرسیم:بر فرض که طبق نظر شما مصادر این احادیث و روایات شیعیان باشندـگرچه این فرض درست نیست،زیرا در کتابهاى صحیح و مسند شما آمده و اهل حدیث و تفسیر و تاریخ بر آنها صحه گذاشته‏اندـجرم و گناه شیعه چیست که نباید احادیث آنان را پذیرفت و بدانها احتجاج نمود؟شگفتا از گروهى که احادیث خوارج را مى‏پذیرند ولى احادیث کسانى را که پیرو کسى هستند که همتاى قرآن و نفس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم است یعنى على بن ابى طالب علیه السلام را نمى‏پذیرند!

آرى،شیعه تنها یک گناه دارد و آن هم گناهى بسیار بزرگ و نابخشودنى!و آن ولایت و دوستى خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم است،آنان که خداوند طاعت آنان را طاعت خود و نافرمانى آنها را نافرمانى خویش دانسته است،آنان که پایه‏هاى استوار دین و ستونهاى یقین‏اند،آنان که خداوند هرگونه پلیدى را از آنان زدوده است،آنان که هر کس به دامان آنان چنگ زد رهایى یافت و هر که از آنان باز ماند غرق گردید،آنان که دروازه‏هاى علم رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و دروازه‏هاى شهر فقه و حکمت و بهشتند،آنان که راه روشن و پهناور الهى هستند.

آرى،جرم شیعه همین است و بس،تا آنجا که مخالفان،این تشیع و محبت را سبب جرح و قدح روایات آنان،و کینه و دشمنى با آنان را سبب عدالت و وثاقت ساخته‏اند!

مرگ باد بر این عملکرد!اى مخالفان شیعه کجا مى‏روید؟شما را به کجا مى‏برند؟در حالى که نشانه‏هاى حق بر پا،چراغهاى راه روشن و علامتهاى جاده آشکار است و خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم که زمامداران حق و زبانهاى راستین‏اند درمیان شمایند!

ابن حجر عسقلانى در باب اسباب طعن گوید:تشیع دوستى على و مقدم داشتن او بر صحابه است،هر که على را بر ابو بکر و عمر مقدم بدارد در تشیع غلو کرده و نام رافضى بر او نهند،و گرنه شیعه است. (31)

و نیز گوید:بیشتر کسانى که به نام ناصبى شناخته مى‏شوند مشهور به راستگویى و دیندارى هستند بر خلاف کسانى که معروف به رافضى‏اند که غالبا دروغگو و بى‏پرواى در خبرگزارى هستند.اصل در این امر آن است که:ناصبیان معتقدند على رضى الله عنه عثمان را کشته و به قاتلان او یارى داده است،و این را دیانتى مى‏پنداشتند و بدان معتقد بودند.البته ستمگران به زودى خواهند دانست که چگونه سرنگون خواهند شد.

علامه سید محمد بن عقیل حضرموتى پیرامون سخن ابن حجر گوید:پوشیده نیست این که وى گوید :«همه دوستان على علیه السلام که او را بر شیخین مقدم مى‏شمارند رافضى‏اند و دوستان آن حضرت که او را بر همه صحابه جز شیخین مقدم مى‏دارند شیعه هستند،و هر دو دسته عدالتشان خدشه‏دار است»بنا بر این سخن،بسیارى از صحابه بزرگوار مانند مقداد،زید بن ارقم،سلمان،ابوذر،خباب،جابر،ابو سعید خدرى،عمار،ابى بن کعب،حذیفه،بریده،ابو ایوب،سهل بن حنیف،عثمان بن حنیف،ابو الهیثم،خزیمة بن ثابت،قیس بن سعد،ابو طفیل عامر بن واثله،عباس بن عبد المطلب و فرزندان او،بنى هاشم،بنى مطلب،همه و بسیارى دیگر همگى رافضى هستند،زیرا على علیه السلام را بر شیخین مقدم مى‏شمردند و دوستدار او بودند،و عده بى‏شمارى از تابعین و تابعین تابعین از بزرگان ائمه و برگزیدگان امت که برخى از آنان امامان معصوم و همتایان قرآن‏کریم بوده‏اند نیز رافضى هستند،و سوگند به خدا که خدشه‏دار نمودن عدالت اینان پشت را مى‏شکند. (32)

و نیز آن مرحوم درباره این سخن ابن حجر:«اصل در این مطلب آن است که ناصبیان...»گوید :از این عبارت او استفاده مى‏شود که مى‏خواهد عقیده ناصبیانـکه خدا با عدلش با آنان رفتار کندـرا توجیه نماید که اعتقاد و دیندارى آنان مبنى بر دشمنى على علیه السلام که نفس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم است براى آنان رواست.و بدیهى است که این سخن فاسد است و هیچ با انصافى در بطلان آن شک نمى‏ورزد،زیرا اگر کسى در اعتقاد به باطل معذور بود و خداوند او را معذور مى‏داشت بى‏شک یهود و نصارى نیز در کفر و بغضشان نسبت به رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم عذر بزرگى داشتند،زیرا آنان به پیروى از دانشمندان و راهبان خود معتقد بودند آن حضرت پیامبر دروغین است و بدین مطلب اعتقاد داشتند.در صورتى که بطلان این مطلب بدیهى است. (33)

برخى از شخصیتهاى متهم به جرم تشیع

در اینجا به ذکر پاره‏اى از شخصیتهاى شیعه که به جهت دوستى اهل بیت علیهم السلام مطرود و خدشه‏دار گردیده و مورد کینه و دشمنى قرار گرفته‏اند مى‏پردازیم.خداوند همه آنان را از سوى صاحب ولایت بهترین پاداش دهد.

1ـابن عقده

ذهبى (در گذشته به سال 747) که از علماى بزرگ عامه است گوید:ابن عقده:وى حافظ عصر و محدث دریا علم و ناپیدا کرانه ابو العباس احمد بن‏محمد بن سعید کوفى از وابستگان بنى هاشم است که دانشمند نحو و مردى شایسته و ملقب به عقده بود...او در نهایت قوه حافظه و کثرت حدیث بود...از او روایت است که گفته:من درباره هشتصد هزار حدیث از احادیث اهل بیت و بنى هاشم پاسخ مى‏گویم.و نیز گفته است:من صد هزار حدیث با سند آنها در حفظ دارم .هنگامى که مى‏خواست نقل مکان کند کتابهایش ششصد بار (شتر) شد.وى را به خاطر شیعه بودنش دشمن داشته‏اند. (34)

2ـشیخ مفید

خطیب بغدادى گوید:محمد بن محمد بن نعمان ابو عبد الله معروف به ابن معلم شیخ رافضیان است.وى کتابهاى بسیارى در عقاید ضاله آنان و دفاع از اعتقاداتشان نگاشته است...او یکى از پیشوایان ضلالت بود.گروهى از مردم به دست او به هلاکت رسیدند تا آنکه خداوند مسلمانان را از شر او خلاص کرد. (35) و نیز گوید:و به من خبر رسیده که ابو القاسم معروف به ابن نقیب،هنگامى که ابن معلم شیخ رافضیان در گذشت مجلس جشنى ترتیب داد و گفت:حال که مرگ ابن معلم را دیدم دیگر باک ندارم که مرگ کى به سراغ من آید. (36)

اینها دو نمونه بود و به زودى در این باره سخن خواهیم گفت.

نمونه‏هایى از تحریف احادیث مناقب

و از دسیسه‏هایى که دشمنان اهل بیت علیهم السلام براى ابطال مطالبى که درباره فضیلت على علیه السلام وارد شده به کار برده‏اند آن است که آنان نشانه تشیع و بدعت‏راوى را نقل فضائل على علیه السلام دانسته و آنچه را که وى نقل نموده دلیل بدعتگذارى او شمرده‏اند،بنا بر این چنین راویى از نظر آنان مردود است گرچه از افراد موثق باشد.و دلیل و تأیید تشیع در نزد آنان ذکر فضائل على علیه السلام است،بنا بر این نقل حدیث در فضیلت آن حضرت درست نیست،زیرا موجب تأیید بدعت راوى در نظر آنان است.

روى این حساب،هرگاه به حدیث متواترى برخورند یا حدیثى را در کتابهاى صحیحشان مشاهده کنند و راهى براى طعن و طرد آن نیابند دست به حیله دیگرى زده آن را تأویل کنند و الفاظ حدیث را آن گونه که مطابق میل خود است تغییر دهند.ما در اینجا چند نمونه مى‏آوریم تا به باطن پلید و عناد آنان با خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به ویژه با امیر مؤمنان علیه السلام پى برده شود:

1ـابن حجر عسقلانى از اسماعیل بن عیاش که گفت:از حریز بن عثمان شنیدم که مى‏گفت:این حدیث که مردم از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم روایت مى‏کنند که به على فرمود:«تو نسبت به من مانند هارون با موسایى»حدیث درستى است ولى شنونده اشتباه کرده است.گفتم:پس درست آن چیست؟گفت:به جاى«هارون»«قارون»بوده است. (37)

2ـحافظ محدث حسنى مغربى (در گذشته به سال 1380) گوید:ابو سعد استرآبادى در دمشق وعظ مى‏کرد،مردى برخاست و گفت:اى شیخ،نظرت درباره حدیث پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم :انا مدینة العلم و على بابها چیست؟وى لختى سر به زیر افکند،سپس سر برداشت و گفت:آرى،این حدیث را به طور کامل کسى نمى‏داند مگر آن کس که در اسلام صدرنشین باشد!پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرموده است:أنا مدینة العلم،و على بابها،و ابو بکر اساسها (پى و پایه آن) ،و عمر حیطانها (دیوارهاى آن) ،و عثمان سقفها.شنوندگان هم پذیرفتند و آن را بیانى زیبا و درست دانستند. (38)

دشمنان آن حضرت به این هم بسنده نکردند بلکه این را نیز افزودند که:و معاویة حلقتها (حلقه در آن) .یکى دیگر از آنان حدیث را چنین تحریف کرده است،گوید:مراد از«على»على بن ابى طالب نیست بلکه على از علو است،گویى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم مى‏خواهد بفرماید:«در آن شهر بسیار بلند است»! (39) و علامه مذکور در ص 109 گوید:به جان خودم سوگند که این یک دسیسه و نیرنگ شیطانى است که مى‏خواهد بدین وسیله باب احادیث صحیح از فضائل عترت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بسته شود.

مؤلف گوید:بنگر که چگونه حدیث را وقتى تنها درباره فضیلت على علیه السلام است انکار مى‏کنند ولى هنگامى که ابو بکر و امثال او بدان ضمیمه مى‏گردند آن را مى‏پذیرند؟!آیا این جز از روى عناد با سرور اولیا و همسر با وفاى او فاطمه زهرا علیها السلام است؟

3ـحافظ محدث جوینى خراسانى روایت کرده است که:رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم عمامه سحاب خود را بر سر على بن ابى طالب علیه السلام پیچید و دنباله آن را از جلو و عقب او انداخت و فرمود:پیش بیا،پیش آمد،فرمود:عقب برو،عقب رفت،فرمود:فرشتگان (در جنگ بدر) به همین صورت نزد من آمدند. (40) و نیز از على علیه السلام روایت کرده است که فرمود:در روز غدیر خم پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم عمامه‏اى بر سر من نهاد و ادامه آن را بر دوشم افکند و فرمود:خداوند در جنگ‏بدر و حنین مرا به فرشتگانى مدد رساند که این گونه عمامه بسته بودند. (41)

حلبى در کتاب«سیره»آورده است:پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم عمامه‏اى داشت به نام«سحاب»،آن را به على علیه السلام بخشید،و بسا بود که على با آن عمامه از راه مى‏رسید و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرمود:«على در سحاب نزد شما آمد»و منظور حضرت همان عمامه سحاب بود که به او بخشیده بود. (42)

منظور شیعه که مى‏گوید:«على علیه السلام در سحاب است»همین است و سخن درستى هم هست،نه آنچه عبد الکریم شهرستانى تحریف نموده و گفته است:شیعیان مى‏گویند:على در سحاب (ابر) مى‏آید و رعد صداى اوست و برق خنده او»! (43)

ابن منظور در لسان العرب ماده«عمم»گوید:عربها به مردى که آقایى یافته گویند:عمامه‏دار شد.و هرگاه بخواهند مردى را آقایى دهند عمامه بر سرش نهند.و مرد عمامه‏دار شد یعنى آقایى یافت،زیرا تاج عربها عمامه است،و هر جا که در عجم لفظ تاج را به کار برند در عرب لفظ عمامه به کار برده مى‏شود. (44)

این که در«المنار»گفته است:«در زبان عربى کلمه«نساء»درباره دختر به کار نمى‏رود به ویژه هنگامى که دختر شوهر داشته باشد،و بعیدتر آنکه مراد از«انفسنا»على رضى الله عنه باشد»سخن سستى است که در نظر محققان هیچ ارزشى ندارد،و شگفتا از کسى که از مفسران به شمار مى‏آید و شاگردانى در زمینه تفسیر داردولى سخنى مى‏گوید که در نظر اهل فن بسیار سست و بى‏ارزش است!و به نظر من این سخن از خود شیخ محمد عبده نیست بلکه از شاگرد و جمع کننده تفسیر او سید رشید رضاست که دشمنى با شیعه از خصوصیات اوست.گویى وى این آیه را ندیده و نخوانده است که مى‏فرماید:و ان کانوا اخوة رجالا و نساء فللذکر مثل حظ الانثیین... (45) یعنى«هرگاه وارثان میت چند برادر و خواهر بودند (پسر و دختر بودند) پسر دو برابر دختر مى‏برد».در این آیه کلمه نساء درباره دختران به کار رفته است و کسى در این باره اختلافى ندارد.

و نیز فرموده:یوصیکم الله فى اولادکم للذکر مثل حظ الانثیین فان کن نساء فوق اثنتین ... (46) در این آیه نیز کلمه نساء بر دختران اطلاق گردیده است.پس چگونه وى گفته است:هیچ عرب زبانى کلمه نساء را درباره دختران به کار نمى‏برد؟مگر قرآن به زبان عربى فصیح و روشن نیست؟چرا،او مى‏داند ولى دلبستگى به زمین و مادیات،و پیروى از هواى نفس او را بدین سخن کشانده است .و کسى را که خدا روشن نکند هیچ گاه روشن نخواهد شد.

اما این که گفته است:«بعیدتر آنکه مراد از انفسنا على رضى الله عنه باشد»نیز نارواست،زیرا واحدى نیشابورى که از عالمان بزرگ اهل سنت در قرن چهارم است از جابر روایت کرده که این آیه درباره اهل کساء نازل شده است.و گوید:شعبى گفته است:مراد از ابناءنا حسن و حسین،و از نساءنا فاطمه،و از انفسنا على بن ابى طالب رضى الله عنهم است. (47)

و ابن حجر هیتمى مکى گوید:از عبد الرحمن بن عوف روایت است که:چون رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم مکه را فتح کرد به سوى طائف رفت و هفده یا نوزده شب آن‏را محاصره نمود،سپس به خطبه ایستاد و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:«شما را به نیکى به خاندانم سفارش مى‏کنم،و وعده شما حوض (کوثر در قیامت) است.سوگند به آنکه جانم به دست اوست،یا نماز را به پا مى‏دارید و زکات مى‏پردازید یا مردى را که به منزله نفس من است به سوى شما گسیل مى‏دارم که گردن شما را بزند».آن گاه دست على بن ابى طالب رضى الله عنه را گرفت و فرمود:و او همین است. (48)

و حافظ خطیب خوارزمى گوید:از مطلب بن عبد الله بن حنطب روایت است که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم به نمایندگان ثقیف هنگامى که حضور حضرت شرفیاب شدند فرمود:یا اسلام مى‏آورید یا خداوند مردى را که از منـیا مانند نفس منـاست بر سر شما برانگیزد... (49) و گوید:عائشه گفت:اى رسول خدا،بهترین مردم پس از شما کیست؟فرمود:على بن ابى طالب،او نفس من است و من نفس اویم. (50)

حافظ علامه گنجى شافعى در ضمن نقل حدیثى که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم درباره برخى اصحاب خود مطالبى فرمود گوید:فاطمه گفت:اى رسول خدا،نمى‏بینم که درباره على چیزى گفته باشى؟!فرمود:على نفس من است،آیا دیده‏اى که کسى درباره خودش چیزى بگوید؟ (51)

علامه مجلسى رحمه الله گوید:از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم درباره برخى از یارانش پرسیدند،حضرت مطلبى فرمود:کسى گفت:پس على چه؟فرمود:تو از من درباره مردم‏پرسیدى نه از خودم (و على خود من است) . (52)

و نیز گوید:رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم (در مباهله با نصاراى نجران) فرمود:خداوندا،این (على) نفس من است و نزد من همتاى با خود من است.خداوندا،این (فاطمه) زنان من است که برترین زنان جهان است.خداوندا،اینان (حسن و حسین) دو فرزند و نوه منند،پس من در جنگم با هر که اینان با او در جنگ باشند،و در صلح و سازشم با هر که اینان با او در صلح و سازش باشند. (53)

و در ذکر داستان جنگ احد نقل کرده که آن گاه که همه مردم گریختند و کسى جز على و ابودجانه سماک بن خرشه باقى نماند«پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم ابودجانه را فراخواند و فرمود :اى ابادجانه،تو هم بازگرد و من بیعتم را از تو برداشتم،اما على،پس او منم و من او.. . (54)

و گوید:رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:اى پسر ابى طالب،تو عضوى از اعضاى منى،هر جا من باشم تو هم همان جایى. (55)

علامه سبط ابن جوزى در داستان بنى ولیعه (قومى از عرب) از انس آورده است که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:بنى ولیعه یا دست بر مى‏دارند یا مردى را که مانند نفس خودم است به سوى آنان گسیل مى‏دارم که امر مرا در میان آنان اجرا کند،با جنگجویان بجنگد و فرزندان را اسیر کند.ابوذر گفت:ناگاه سردى کف دست عمر را بر پشت خود احساس کردم که گفت:به نظر تو مرادش کیست؟گفتم:مرادش تو نیستى،بلکه مردى است که کفش خود را پینه مى‏زند،على بن‏ابى طالب. (56)

قندوزى گوید:رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:على نسبت به من به منزله نفس من است،طاعت او طاعت من و نافرمانى او نافرمانى من است. (57)

حافظ گنجى از ابن عباس روایت کند که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:خداوند چهل هزار سال پیش از آنکه دنیا را بیافریند چوب ترکه‏اى آفرید و آن را در برابر عرش قرار داد تا آغاز مبعث من فرا رسید،پس نیمى از آن را جدا کرد و پیامبرتان را از آن آفرید،و نیم دیگر على بن ابى طالب علیه السلام است. (58)

حافظ محب الدین طبرى از براء بن عازب روایت کند که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:على با من به منزله سر من با بدن من است. (59)

علامه سید شریف رضى صاحب«نهج البلاغه»گوید:اگر کسى بپرسد معناى دعوت فرزندان و زنان روشن است،اما معناى دعوت انفس چیست؟زیرا معنا ندارد که انسان خودش را دعوت کند چنانکه درست نیست که خود را امر و نهى نماید.

پاسخ:عالمان و راویان همه بر این متفقند که چون نمایندگان نصاراى نجران نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم آمدند و در میان آنان اسقف (که ابو حارثة بن علقمه بود) و سید و عاقب و دیگر سران آنها حضور داشتند،میان آنان و رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم درباره مسیح علیه السلام سخنانى رد و بدل شد که در کتابهاى تفسیر مذکور است.. .چون پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آنان را به مباهله فراخواند امیر مؤمنان على را در جلو و فاطمه را پشت سر و حسن را سمت راست و حسین علیهم السلام را سمت چپ خود نشانید ونجرانیان را به ملاعنه و نفرین در حق یکدیگر فرا خواند:آنان از بیم جان خود و از ترس پیامدهاى راستى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و دروغ خود به این کار تن ندادند.

روشن است که مراد از ابناء حسن و حسین علیهما السلام و مراد از نساء فاطمه و از انفس امیر مؤمنان علیه السلام است،زیرا در میان این گروه غیر آن حضرت کس دیگرى نبود که مصداق انفسنا واقع شود،و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نمى‏تواند مراد از انفسنا باشد زیرا معنا ندارد که انسان خودش را بخواند همان گونه که معنا ندارد خود را امر و نهى کند،و از همین رو فقیهان گفته‏اند:فرمانده نمى‏تواند تحت فرمان خود باشد،زیرا همیشه مقام فرمانده بالاتر از فرمانبر است،و اگر خودش هم فرمانبر باشد باید خودش از خودش بالاتر باشد،و این محال است.

از جمله چیزهایى که این مطلب را روشن مى‏کند روایتى است که واقدى در کتاب«مغازى»آورده است که:هنگامى که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم از جنگ بدر باز مى‏گشت و اسیران مشرکان را به همراه داشت یکى از اسیران به نام سهیل بن عمرو به شتر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بسته شده بود،همین که چند میل از مدینه دور شدند خود را از بند آزاد کرد و گریخت.پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:هر که سهیل بن عمرو را یافت او را بکشد.مسلمانان در جستجوى او شدند،خود پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم او را دید که در زیر درختى پنهان شده است،حضرت او را دستگیر کرد و دوباره به بند کشید و او را نکشت،زیرا آن حضرت تحت امر خود در نمى‏آمد و آن امر شامل خود حضرت نمى‏شد.آرى اگر یکى از یاران حضرت او را مى‏یافت واجب بود او را بکشد زیرا تحت فرمان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بود و باید به آن امر عمل مى‏کرد...

یکى دیگر از شاخه‏هاى این بحث روایتى است که از قاسم بن سهل نوشجانى رسیده است.وى گوید :من در مرو در برابر مأمون در ایوان ابو مسلم قرار داشتم و حضرت رضا علیه السلام نیز سمت راست وى نشسته بود.مأمون به من گفت:اى‏قاسم،کدام یک از فضائل صاحب تو (على علیه السلام) از همه بالاتر است؟گفتم:هیچ یک از فضایل او از فضیلت آیه مباهله بالاتر نیست،زیرا خداى سبحان در این آیه نفس رسول خود صلى الله علیه و آله و سلم و نفس على علیه السلام را یکى قرار داده است.مأمون گفت:اگر مخالف به تو بگوید:مردم،زنان و فرزندان را در این آیه شناخته‏اند و آنها فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام‏اند،و مراد از انفس هم تنها نفس رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم است،تو چه پاسخى دارى؟

ناگاه سیاهى جلو چشمم را گرفت و فضاى میان من و او تاریک شد و از سخن بازماندم و به هیچ دلیلى راه نیافتم.مأمون به حضرت رضا علیه السلام گفت:اى ابا الحسن،تو در این باره چه گویى؟فرمود:در این باره مطلبى هست که گزیرى از آن وجود ندارد.مأمون گفت:آن چیست؟فرمود :در این آیه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فراخواننده است و او نمى‏تواند خودش را فراخواند بلکه باید دیگرى را فراخواند.پس چون در این دعوت فرزندان و زنان معلومند و خود پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم هم نمى‏تواند مصداق انفس باشد،ناگزیر دعوت انفس متوجه به على بن ابى طالب علیه السلام مى‏گردد،زیرا شخص دیگرى در آنجا وجود نداشته است که بتواند مصداق انفس قرار گیرد.و اگر مطلب غیر این باشد معناى آیه باطل خواهد شد.در اینجا سیاهى از دیدگانم برطرف شد و دیده‏ام روشن گشت و مأمون لختى سکوت کرد آن گاه گفت :اى ابا الحسن،هرگاه پاسخ درست باشد اعتراضى باقى نمى‏ماند. (60)

در اینجا بحث از آیه مباهله را به پایان مى‏بریم و به آیه دیگرى درباره برترى امیر مؤمنان علیه السلام مى‏پردازیم.

پى‏نوشتها:

1ـسوره آل عمران/ .60

2ـجامع البیان 3/299.در این روایت نامى از على علیه السلام برده نشده و روایت ناقص است . (م)

3ـتفسیر در المنثور 2/ .38

4ـتفسیر کشاف 1/ .434

5ـسوره احزاب/ .33

6ـتفسیر کبیر 8/ .85

7ـتفسیر الجامع لأحکام القرآن 4/ .104

8ـتذکرة الخواص/ .18

9ـالبحر المحیط 2/ .479

10ـمسند 1/ .185

11ـتذکرة الخواص/ .18

12ـحدیث در تفسیر ابو السعود 2/47.و نیز ایشان بیانى جالب دارند در این که چرا پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم از میان زنان و فرزندان و انفس،فاطمه و حسن و حسین و على علیهم السلام را انتخاب فرمود،گویند:انسان خردمند همیشه در هر کار به افراد زبده و متخصص و شایسته آن مراجعه مى‏کند،پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نیز مى‏بایست در دعا و مباهله،کسانى را برگزیند که شایستگى آن را داشته باشند و دعاى آنان در پیشگاه خدا ردخور نداشته باشد.لذا وقتى که خداوند به او دستور داد که زنان و فرزندان و کسانى را که به منزله جان تو هستند همراه خود ببر،پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بررسى نمود و در میان زنانى که به او منسوبند از همسران و دختران و دیگر زنان امت،کسى را عدیل و برابر حضرت زهرا علیها السلام،و در میان مردان امت کسى را عدیل و برابر على علیه السلام نیافت،لذا آن دو را تنها آورد،و در میان فرزندان نیز حسن و عدیل و نظیر او حسین علیهما السلام را به همراه آورد.این عمل پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم روشنگر آن است که در میان همه امت اسلامى از مرد و زن و کودک،هیچ کس عدیل و برابر آنان نبوده است و در پیشگاه خداوند شخصى آبرومندتر از آنان وجود نداشته است.

13ـر.ک تفسیر المیزان 3/223ـ .225

14ـتفسیر مراغى 3/ .174

15ـتفسیر کشاف 1/ .434

16ـالکلمة الغراء فى تفضیل الزهراء علیها السلام/ .3

17ـمطالب السؤول/ .7

18ـالصواعق المحرقة/ .157

19ـاین بخش نقل به معنا گردید.

20ـتفسیر کبیر 8/ .86

21ـدلائل الصدق 2/ .86

22ـالکلمة الغراء/ .5

23ـالمباهلة/ .101

24ـتفسیر المنار 3/ .322

25ـتفسیر کبیر 8/ .84

26ـسعد السعود/91.از حدیث مقدارى را که مورد نیاز بود نقل کردیم.

27ـظاهرا این سخن از جمع کننده تفسیر یعنى سید رشید رضاست نه از شیخ محمد عبده.

28ـسوره هود/ .17

29ـسوره اعراف/43 و .44

30ـسوره اعراف/43 و .44

31ـ«هدى السارى»مقدمه«فتح البارى»ص .231

32ـالعتب الجمیل على اهل الجرح و التعدیل/ .32

33ـهمان/ .55

34ـتذکرة الحفاظ 3/58 و .59

35ـتاریخ بغداد 3/ .231

36ـهمان 10/ .372

37ـتهذیب التهذیب 2/ .239

38ـفتح الملک العلى/156.گویند:«دروغگو کم حافظه مى‏شود»،این مردک فکر نکرده که شهر ساختمان نیست که پایه و سقف داشته باشد! (م)

39ـلسان المیزان 1/ .422

40ـفرائد السمطین 1/ .76

41ـفرائد السمطین 1/ .76

42ـالسیرة الحلبیة 3/ .369

43ـالملل و النحل/ .174

44ـاین بود پاره‏اى از عنادورزى برخى از اهل سنت با شیعه که به مناسبت سخن سید رشید رضا نقل شد،و مطالب بعد رد بر ادامه سخن رشید رضاست.

45ـسوره نساء/ .176

46ـسوره نساء/ .10

47ـاسباب النزول/ .68

48ـالصواعق المحرقة/ .126

49ـمناقب خوارزمى/ .81

50ـهمان/ .90

51ـکفایة الطالب/ .288

52ـبحار الانوار 38/ .296

53ـهمان 37/ .49

54ـهمان 20/ .107

55ـهمان 38/ .311

56ـتذکرة الخواص/ .39

57ـینابیع المودة/ .55

58ـکفایة الطالب/ .314

59ـذخائر العقبى/ .63

60ـحقائق التأویل 5/109.دلیل دیگر آنکه:اگر مراد از انفس خود رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم باشد،آوردن على علیه السلام کار بیهوده‏اى بوده است،زیرا وجود مقدس آن حضرت مصداق هیچ یک از موارد دعوت قرار نمى‏گیرد. (م)

امام على بن ابى‏طالب(ع) ص 285

احمد رحمانى همدانى

على (ع) در مسند قضاوت

على (ع) در مسند قضاوت

میدان قضاوت در اسلام خیلى حساس و مورد توجه است،زیرا آبرو و حیثیت و شرف و ناموس و خون مردم با آن قرابت نزدیکى دارد،و کوچکترین غفلت و بى‏توجهى،و احیانا جهل و بى خبرى باعث تضییع حقوق مردم،و لکه‏دار شدن حیثیت آنان،بلکه نابودى جان متهمین مى‏گردد.

از این جهت در دین مقدس اسلام شرائط‏«قاضى‏»و کیفیت قضاوت فوق العاده حساس و دشوار است و از جمله آنها:قاضى باید داناترین افراد در منطقه خود باشد،و در حال آرامش فکرى و دور از اضطراب و هیجان و احساسات...در کرسى قضاوت بنشیند... (1)

«امیر المؤمنین علیه السلام‏»به دستور پیامبر خدا از دوره جوانى‏اش بر مسند قضاوت نشست،و مشکلات اجتماعى و نزاع‏هاى آنان را در این زمینه مرتفع ساخت و مورد تایید خداوند متعال و رسول گرامى اسلام قرار گرفت،زیرا على علیه السلام اعلمترین مردم و جهان بشریت‏بوده،و راه رسیدن به خدا و پیامبر و آئین مقدس اسلام منحصرا در مسیر على خلاصه مى‏گردد، (2) و در مساله‏«قضاء»که به اعلمیت و شرائط و اوصاف بسیارى دیگر مرتبط است،آن حضرت فرمود نمونه و بالاترین اشخاص معرفى گردیده‏است که اینکه توجه خوانندگان عزیز را به دلائل این گفتار جلب مى‏کنم:

1-قال رسول الله (ص) :«یا على!انا مدینة العلم و انت‏بابها،فمن اتى من الباب وصل،یا على!انت‏بابى الذى اوتى منه،و انا باب الله،فمن اتانى من سواک لم یصل الى و من اتى الله من سواى لم یصل الى الله. » (3)

پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمودند:یا على!من شهر علمم و تو دروازه آنى،و هر کس بخواهد به هدف برسد باید از درش وارد گردد،یا على راه رسیدن به من از طریق تو مى‏باشد،و منهم دروازه خدا هستم،بنابر این هر کسى از غیر مسیر و دروازه تو بیامد به من نمى‏رسد،همانطورى که از غیر مسیر من کسى به خدا نمى‏رسد.

این حدیث ضمن تمجید علوم امیر المؤمنین،راه رسیدن به خدا و پیامبر را فقط از طریق راه على مى‏داند.

2-عن النبى (ص) :«اقضى امتى على‏» (4)

رسول خدا صلى الله علیه و آله مى‏فرمایند:«على از حیث قضاوت و داورى نیز در میان امت من بى نظیر است‏»

3-قال رسول الله (ص) :«اعلم امتى بالسنة و القضاء بعدى على بن ابى طالب‏» (5)

رسول اکرم صلى الله علیه و آله فرمودند:داناترین شخص امتم بعد از من به سنت و قضاوت،على بن ابى طالب است.

4-عن امیر المؤمنین (ع) :«لو کسرت لى الوسادة لقضیت‏بین اهل التوراة بتوراتهم و بین اهل الانجیل بانجیلهم،و بین اهل الفرقان بفرقانهم،حتى تزهر تلک القضایا الى الله عز و جل و تقول:یا رب!ان علیا قضى بین خلقک بقضائک.» (6)

على علیه السلام مى‏فرمایند:هر گاه در کرسى و مسند قضاوت بنشینم،بترتیب براى اهل توراث از تورات،و براى اهل انجیل از انجیل،و براى اهل قرآن از قرآنشان داورى مى‏کنم،تا این که قضایا در پیشگاه خدا عرض مى‏کنند:اى خدا!على در میان مخلوقات تو آن طورى که تو مى‏خواستى قضاوت کرد.

از این احادیث‏بخوبى بر مى‏آید که‏«على بن ابیطالب‏»علیه السلام در میان تمام جمعیت جهان هستى داناترین و بیناترین افراد در علوم گوناگون و علم‏«قضاء»است،و این ادعا از احادیث پیامبر خدا و خود امیر المؤمنین علیه السلام استفاده مى‏گردد،که در کتب‏«شیعه و سنى‏»آمده است،تا جایى که خود ائمه اهل سنت و علما و دانشمندان آنان به این حقیقت اعتراف نموده، (7) و از جمله‏«ابن ابى الحدید»مى‏گوید:

«و قدروت العامة و الخاصة قوله صلى الله علیه و آله:«اقضاکم على‏»... (8)

تمام علما و دانشمندان اهل‏«تسنن و تشیع‏»نقل کرده‏اند فرمایش رسول خدا صلى الله علیه و آله را که فرمودند:على علیه السلام در مساله قضاوت نیز از همه بالاتر است.

قضاوت على (ع) در عصر پیامبر خدا (ص)

على علیه السلام نه تنها پس از رحلت پیامبر خدا مرجع فکرى و قضایى امت اسلامى،و مراجعین دیگر از کشورهاى غیر اسلامى بود،بلکه آن حضرت در عصر رسول اکرم صلى الله علیه و آله نیز در مسند قضا نشسته،و به داورى و رفع اختلاف مى‏پرداخت.

رسول خدا على علیه السلام را بنا به درخواست مردم‏«یمن‏»براى رفع نزاع‏ها و مشکلات اجتماعى آنان به آن کشور گسیل داشت،و هنگام اعزامش با احترام خاصى وى را بدرقه نموده و در حقش دعا کرد و فرمود:

«اللهم اهد قلبه و ثبت لسانه‏» (9)

بار الها!دل على علیه السلام را پر از هدایت کن،و زبانش را ثابت و مستحکم فرما.على علیه السلام در کشور«یمن‏»با تمام تلاش به قضاوت و داورى پرداخت،و سرانجام گروهى از آنان که به محضر رسول خدا آمده بودند،پیامبر خدا در مورد عظمت و ارزش على و قضاوتش فرمودند:

«...ان الولایة لعلى من بعدى،و الحکم حکمه،و القول قوله،و لا یرد ولایته و حکمه الا کافر!!و لا یرضى ولایته و قوله و حکمه الا مؤمن...» (10)

على جانشین و خلیفه من پس از من است،او هر چه حکم کند،و هر چه بگوید همان صحیح است، ولایت و خلافت و حکم او را جز کافر کسى رد نمى‏کند!!،و هر کس ولایت و حکم او را بپذیرد مؤمن است.

این حدیث نه تنها قضاوت على را مطابق واقع معرفى مى‏کند،و مى‏گوید:حق همان است که او تشخیص مى‏دهد،و حکم همان است که وى صادر مى‏نماید،منکر ولایت على را نیز کافر مى‏داند!!

على (ع) پیامبر خدا و اعرابى را محاکمه مى‏کند

امیر المؤمنین على علیه السلام نه تنها در عصر پیامبر خدا قضاوت داشت،بلکه در موارد زیادى خود آن حضرت به قضاوت و داورى على مراجعه نموده،و حکم وى را مورد تایید قرار داده است:

حضرت امام صادق علیه السلام و بنا به نقلى‏«ابن عباس‏»مى‏گوید:روزى رسول خدا از خانه‏اش خارج شده،و با یک اعرابى روبرو شد،در حالى که اعرابى سوار بر ناقه بود گفت:یا محمد!این ناقه را از من مى‏خرى؟حضرت فرمود:بلى مى‏خرم،او ناقه را خرید و پول‏ها را تحویل داد.

عرب چون پول‏ها را گرفت گفت:هم ناقه و هم پول‏ها مال من است!!

و در حدیث دیگرى گفت:پول ناقه را تحویل ده که هنوز نداده‏اى

در این اثنا«ابو بکر»فرا رسید،و بنا به تقاضاى رسول خدا و اعرابى،وى داور آنان گردید و چون از رسول خدا دلیل و«بینه‏»خواست،به علت نداشتن شاهد و بینه وى را محکوم کرد!سپس‏«خلیفه دوم‏»داورى کرد،او نیز همانند«خلیفه اول‏»رفتار نمود،و پیامبر را محکوم ساخت،رسول اکرم چشمش به جوان پاکدل و جانشین بر حقش على علیه السلام افتاد،خطاب به مرد اعرابى گفت:آیا حاضرى این جوان به حکم خدا در میان ما داورى کند؟اعرابى گفت مانعى ندارد.

على علیه السلام وارد معرکه شد،و در مقام داورى سؤال کرد:

«یا اعرابى!اصدق رسول الله (ص) فیما قال؟قال:لا!!فاخرج على سیفه فضرب عنقه!!فقال رسول الله:لم فعلت‏یا على ذلک؟فقال یا رسول الله!نحن نصدقک على امر الله...و لا نصدقک فى ثمن ناقة هذا الاعرابى؟ !و انى قتلته لانه کذبک...» (11)

اى اعرابى!آیا پیامبر خدا در گفتار خودش صادق است؟!اعرابى جوابى داد:نه!!على علیه السلام بلا فاصله گردن او را زد!!پیامبر از علتش سئوال فرمود که چرا اعرابى را کشتى؟على علیه السلام فرمودند: ما تو را در امور دین و خدا در همه ابعادش تصدیق مى‏کنیم،چگونه در قیمت‏یک شتر اعرابى تصدیق نکنیم؟من او را کشتم به جهت این که او شما را تکذیب کرد.

پیامبر خدا فرمودند:

«هذا حکم الله لا ما حکمتما به فینا»

این حکم خداست نه آنچه را که شما داورى نمودند در حق ما

در یک قضیه دیگرى آمده است که:

رسول خدا در میان جمعى از اصحابش نشسته بود،ناگاه گروهى به محضر آن حضرت آمده،و سئوالى بدین گونه مطرح ساختند:

اى پیامبر عزیز اسلام!چه مى‏فرمائید در مورد گاوى که چهارپایى را کشته باشد؟آیا جریمه و«دیه‏اى‏»در این میان هست‏یا نه؟

رسول گرامى اسلام به ترتیب به‏«ابو بکر»و«عمر»مراجعه کرد که:در مورد سؤال این گروه چه مى‏گوئید؟ آنان جواب دادند:

«بهیمة قتلت‏بهیمة ما علیها شى‏ء»

کشتن حیوانى حیوان دیگر را جریمه ندارد.سپس رو کرد به على علیه السلام و فرمود:شما در میان این گروه داورى کنید.

على علیه السلام فرمودند:اگر گاو از طویله و محل خودش خارج شده،و به محل الاغ وارد گشته و در آنجا کشته است،در این فرض باید صاحب گاو قیمت چهارپا را بپردازد،و اگر الاغ به محل گاو رفته و در آنجا کشته شده است ضمان و جریمه ندارد.

رسول خدا چون این داورى بحق را شنید،دست‏هاى مبارکش را به سوى آسمان بلند کرده،و فرمود:

«الحمد لله الذى جعل من اهل بیتى من یحکم بحکم الانبیاء»

سپاس خداوندى را سزاست که على را از اهل بیت من برگزید که حکمش همانند حکم انبیاء و قضاوت آنان است!! (12)

از این احادیث و قضایاى تاریخى که به عنوان نمونه ذکر کردیم،استفاده مى‏گردد که:امیر المؤمنین على علیه السلام در عصر خود رسول خدا در مسند قضاوت بوده،و اعلمترین افراد پس از رسول اکرم صلى الله علیه و آله مى‏باشد.

قضاوت على در دوران خلفا

شخصیت امیر المؤمنین على علیه السلام آنچنان عظیم و مورد توجه رسول خدا و یاران آن بزرگوار بود،که پس از رحمت پیامبر عظیم الشان اسلام نیز،على رغم غصب خلافت از آن حضرت،مرجعیت فکرى و علمى و سیاسى عالم اسلام را از آن خود ساخته بود.

مسلمانانى که تازه ایمان آورده بودن،و یا از کشورهاى دور دست و مسیحى و یهودى به آئین اسلام گرایش پیدا مى‏کردند،قهرا با سؤالات جدیدى به پایتخت اسلام سرازیر مى‏شدند،و جز على علیه السلام جوابگویى نداشتند.

خود«خلفاى راشدین‏»در برابر انبوه مشکلات علمى و قضایى،فقط مرجع فکرى و پناهگاهشان مولاى متقیان امیر المؤمنین على علیه السلام بود،و بارها با تمام تواضع به پیش او آمده و نیاز علمى و مذهبى خود را برطرف مى‏ساختند.و این مراجعات آنقدر زیاد بوده،و موجب آبروریزى آنان مى‏گردید که‏«خلیفه اول‏»گفت:

«اقیلونى اقیلونى فلست‏بخیرکم (و على فیکم) »و در عبارت دیگر:«ایها الناس انى ولیتکم و ست‏بخیرکم‏»مرا رها کنید،با وجود«على امیر المؤمنین علیه السلام‏»من بهترین شما نیستم.اى مردم من زمام امور شما را در دست گرفتم،در حالى که شایسته‏ترین شما نیستم (13)

و خود امیر المؤمنین على علیه السلام در خطبه سوم نهج البلاغه که خطبه‏«شقشقیه‏»نام دارد به این حقیقت اشاره مى‏فرمایند که:او در حیاتش بظاهر مى‏خواست از خلافت کناره‏گیرى نموده و به من واگذار کند،در حالى که پس از وفاتش به‏«عمر»وصیت کرد!! (14)

«عمر و عثمان‏»خلیفه دوم و سوم اهل سنت نیز،بارها در گرداب مسائل پیچیده اجتماعى و قضایى قرار گرفتند،و از طریق على علیه السلام مشکل آنان حل شد و بترتیب گفتند!

«لو لا على لهلک عمر» (15)

و«لو لا على لهلک عثمان‏» (16)

اگر على علیه السلام نمى‏بود،ما هلاک مى‏شدیم.

و بارها مى‏گفتند:خدایا آن روز را نیاور که در برابر معضلات گوناگون،على را نداشته باشیم...

و«معاویة بن ابو سفیان‏»با آن همه شدت عداوتش به امیر المؤمنین،چون خبر شهادت آن حضرت را شنید گفت:

«لقد ذهب الفقه و العلم بموت ابن ابى طالب‏»

علم و دانش و دانایى با مرگ و شهادت على علیه السلام از میان رفت!! (17)

خلاصه وجود على در زمان خلفا مورد نیاز جامعه اسلامى بود،و خود خلفاى اهل سنت مشکلات سیاسى و اجتماعى و مذهبى خود را از طریق وى برطرف مى‏ساختند.

نمونه‏اى از قضاوتهاى على در عصر خلفا

پس از رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله مردى را که شراب خورده بود به نزد«ابو بکر»آوردند، خلیفه از وى پرسید:آیا شراب خورده‏اى؟او جواب داد:بلى.ابو بکر گفت:چرا شراب خورده‏اى،در حالى که حرام است؟

آن مرد گفت:اگر مى‏دانستم که شراب حرام است لب به آن نمى‏زدم.در حالى که جمعیت زیادى این صحنه را تماشا مى‏کردند،خلیفه از حکم مساله عاجز مانده،و دست‏به سوى عمر دراز کرد!

عمر گفت:این مساله از معضلات است،و چاره‏اش‏«ابو الحسن امیر المؤمنین‏»است!ابو بکر خطاب به غلامش گفت:برو على را حاضر کن،ولى عمر گفت:سزاوار نیست على را بیاوریم،اجازه دهید ما به منزل او برویم.

آنان همراه حضرت‏«سلمان‏»به خانه على آمده،و جریان را ابلاغ نمودند،حضرت فرمود چاره کار این است که حکم او را در بازار و کوچه بگردانید،و از«مهاجرین و انصار»جویا شوید،که آیا کسى حکم تحریم شراب را به وى گفته است؟اگر حکم تحریم به گوش او نرسیده باشد،او را آزاد کنید.

خلیفه به دستور على علیه السلام عمل کرد،چون کسى شهادت نداد،وى را مرخص نمودند،بدون این که بر وى‏«حد»بزنند.

سلمان مى‏گوید:من به على علیه السلام گفتم:خوب آنان را ارشاد نمودى،حضرت جواب داد:

خواستم حکم آیه سى و پنج‏سوره‏«یونس‏»را در مورد خود و آنان بار دیگر مورد تاکید قرار دهم که مى‏فرماید:

«آیا کسى که هدایت‏به حق مى‏کند براى رهبرى شایسته‏تر است؟و یا آن کسى که هدایت نمى‏شود مگر هدایتش کنند؟شما را چه مى‏شود؟چگونه داورى مى‏کنید؟ (18)

مادرى که فرزندش را نفى مى‏کرد!

«عمر بن خطاب‏»در میان اصحاب خودش نشسته بود،ناگاه جوانى وارد شده،و زبان به شکوه باز کرده و گفت:«مادرم مرا به دنیا آورده،و سپس شیر داده و بزرگم کرده است،ولى اکنون مرا از خودش نفى کرده، و به فرزندى نمى‏پذیرد!!»«عمر»مادر آن جوان را احضار کرده و پرسید:چرا فرزند خویش را از خود رانده،و وى را نمى‏پذیرى؟

زن گفت:اى خلیفه!من اصلا این جوان را نمى‏شناسم،او مى‏خواهد با این ادعایش مرا مفتضح سازد،من هنوز ازدواج نکرده‏ام،تا فرزندى داشته باشم!و براى این گفتارش چهار نفر برادران خود،و چهل نفر دیگر از همسایگانش را به عنوان شاهد مدعایش براى خلیفه معرفى کرد،و آنان نیز گفتار وى را تصدیق کردند!!

«عمر»در این قضیه مبهوت و حیران مانده،و مانند همیشه که در مشکلاتش به‏«امیر المؤمنین على علیه السلام‏»مراجعه مى‏کرد،این بار نیز این قضیه و داورى را به حضرت محول ساخت،و براى احقاق حق و روشن شدن قضیه دست نیاز به دامن آن حضرت دراز کرد.

على علیه السلام زن را احضار کرد،و از او خواست اگر براى گفتار خود شهودى دارد حاضر کند،زن نیز همان چهل نفر همسایه‏هایش را معرفى کرد،و آنان قسم یاد کردند که:زن راست مى‏گوید،و او هنوز شوهر نکرده است!!

امیر المؤمنین علیه السلام فرمودند:امروز من در میان شما آن چنان داورى مى‏کنم،که از سوى عرش خدا مورد رضایت و تایید قرار گیرد،قضاوتى که علمش به خدا و پیامبر و منبع‏«وحى‏»مربوط است.

على خطاب به زن فرمودند:آیا تو جز خودت وکیل و ولى دارى؟

زن این چهار نفر برادران من هستند،و من تابع نظارت آنان مى‏باشم.

على علیه السلام خطاب به آن برادران فرمود:آیا مرا در مورد خود و این خواهرتان وکیل مى‏کنید؟

برادران زن:شما هر چه دستور بدهید مورد قبول ما است.

على علیه السلام:من خدا و این جمعیت‏حاضر را شاهد مى‏گیرم،که این خانم را به این جوان تزویج نمودم،و«مهریه‏»آنان را به مبلغ چهار صد درهم،از اموال شخصى خودم پذیرفتم،اینک یا«قنبر»!هر چه زودتر پول‏ها را آماده کن.

قنبر پول‏ها را فراهم نمود،مولاى متقیان آن‏ها را در اختیار آن جوان قرار داد،و خطاب به وى فرمود: اى جوان!پول‏ها را در اختیار این زن قرار ده،و دستش را بگیر،و هر چه زودتر عروسى را آغاز کن!جوان به دستور«امیر المؤمنین‏»دست آن زن را گرفت،تا به سوى‏«حجله‏»حرکتش دهد،ناگاه وجدان زن بیدار گشت،و فریادى برآورد:

«النار،النار،یابن عم محمد!ترید ان تزوجنى من ولدى؟!هذا و الله ولدى...»

آتش،آتش،اى پسر عموى رسول خدا!آیا مى‏خواهى مرا با فرزندم زن و شوهر کنى؟!سوگند به خدا که این جوان فرزند من است،برادرانم مرا با یک فرد بى‏شخصیت تزویج نمودند،و سپس این فرزند محصول همان ازدواج است،آنان مرا تحریک کردند که دست‏به این کار زده و فرزندم را انکار کنم، سوگند به خدا که این پسر فرزند من مى‏باشد!!!

در حالى که همه حاضران و«عمر»مات و مبهوت مانده بودند،امیر المؤمنین از راه بیدار کردن وجدان زن،او را سرانجام به حقیقت وادار ساخت،و نشان داد که على مشکل گشاى عالم هستى،و حتى‏«خلفاى راشدین‏»مى‏باشد. (19)

فرزند سفید پوست از والدین سیاه پوست

حضرت امام صادق علیه السلام مى‏فرمایند:روزى مردى سیاه پوست در حالى که دست زن سیاه پوستش را گرفته بود،او را به حضور«خلیفه ثانى‏»آورده،و خطاب به خلیفه گفت:من و این همسرم هر دو سیاه پوست هستیم،در حالى که بچه‏اى از وى به دنیا آمده سفید پوست است!!تکلیف ما چیست؟

«عمر»نظرى به اطرافیان افکنده،و از آنان کمک خواست که چکار کند؟یاران عمر همگى فتوى دادند که:پدر و مادر هر دو سیاه پوست هستند،و فرزندشان سفید پوست!!بنا بر این زن را سنگسار کنید!

خلیفه چاره‏اى نداشت که در این معضله نیز از امیر المؤمنین علیه السلام کمک بگیرد،و لذا به دامن وى متوسل شد،در حالى که نظر خلیفه نیز اعدام و سنگسار کردن زن بود!على علیه السلام از زن و مرد پرسیدند:قضیه شما چگونه است؟آنان موضوع را توضیح دادند.

على خطاب به مرد فرمود:آیا نسبت‏به همسرت سوء ظن دارى؟

مرد:نه اصلا سوء ظنى ندارم‏على علیه السلام:آیا در حال حیض با همسرت نزدیکى کرده‏اى؟

مرد:در برخى شب‏ها زن به من مى‏گفت که‏«حائض‏»است،ولى من خیال مى‏کردم او به جهت‏سردى هوا و زحمت غسل کردن بهانه مى‏آورد،و لذا با وى مقاربت نمودم.

على علیه السلام خطاب به زن نیز فرمود:آیا شوهرت با تو در حال حیض نزدیکى کرده است؟

زن:از شوهرم بپرسید،من از او جلوگیرى مى‏کردم،ولى قبول نکرد...

على علیه السلام:مساله‏اى نیست،این فرزند،فرزند خود شما است،شما در حال حیض نزدیکى کرده،و در آن حال خون حیض بر«نطفه‏»غلبه کرده،و در نتیجه‏«جنین‏»سفید گردیده است،شما نگران نباشید، این بچه در دوران بلوغ بتدریج رنگش تغییر مى‏کند،و مثل خود شما سیاه پوست مى‏گردد!!!

قضیه در همین جا فیصله یافت،و مردم حاضر،منتظر«بلوغ‏»آن جوان بودند،و ناگاه جوان در آن دوران به همان صورتى که مولاى متقیان پیشگویى کرده بودند به سیاه پوستى تغییر رنگ داد!و بر عالم انسانیت ثابت کرد که على هر چه مى‏گوید صحیح مى‏گوید،و قضاوت و داورى او مطابق واقع است (20)

نمونه‏اى از قضاوت‏هاى على (ع) در دوران خلافتش

همانطورى که اشاره شد،امیر المؤمنین على علیه السلام در هر زمان و مکان،خواه عصر پیامبر خدا صلى الله علیه و آله،و یا عصر خلفا و یا دوران خلافتش،پیوسته در مسند قضاوت نشسته،و از این طریق مسایل پیچیده و نزاع‏هاى اجتماعى را مرتفع مى‏ساخت،و کیفیت داورى آن حضرت به گونه‏اى بود،که نه تنها مردم حاضر در صحنه را متحیر و مبهوت مى‏گذاشت،و همگى لب به تحسین و عظمت آن سرور مى‏گشودند،از نظر تطبیق با واقع نیز،داورى‏اش همیشه مورد تایید خداوند متعال و رسول گرامى قرار مى‏گرفت.

ما فقط در این بخش به چند نمونه از صدها قضاوت‏«محیر العقول‏»آن حضرت اشاره مى‏نمائیم:

یک داورى بى سابقه!!

نمونه اول:

امام باقر علیه السلام مى‏فرمایند:جوانى در کوفه به حضور امیر المؤمنین على علیه السلام رسیده و عرض کرد:پدرم با عده‏اى در حالى که مال زیادى نیز به همراه داشت،به مسافرت رفت،همراهان وى بر گشتند،ولى از او خبرى نشد!در سؤالى که از همسفرانش نمودم گفتند:او از دنیا رفت!و چون از اموالش پرسیدم،جواب دادند:او چیزى از خود به جاى نگذاشت!!

من آنان را به پیش‏«شریح قاضى‏»بردم،و لکن نتیجه‏اى نداشت!زیرا آنان با یک‏«قسم‏»خود را نجات داده، و به خانه‏هاى خود باز گشتند.

على علیه السلام فرمودند:اى جوان!من امروز در میان آنان حکمى مى‏کنم که سابقه ندارد،و تا به حال کسى جز حضرت‏«داود»پیامبر شبیه آن را انجام نداده است!

على علیه السلام سپس دستور داد:عده‏اى از پاسداران مخصوص وى حاضر شدند،و متهمین را نیز حاضر کردند.آنگاه متهمین را مورد خطاب قرار داده و فرمودند:خیال مى‏کنید من از حرکات و کارهاى شما اطلاع ندارم؟!اگر چنین فکر کنید،لازمه‏اش این است که من نادان باشم!

هان اى مامورین!اینها را از همدیگر جدا کنید،و سرهایشان را بپوشانید،و بر سر هر کدام از آنان نگهبانى بگمارید و هر یک را در کنار ستونى از مسجد نگه دارید.

على به منشى خود«عبید الله بن ابو رافع‏»دستور داد:کاغذ و دوات بیاورد،و سؤال و جواب‏ها را دقیقا بنویسد،و به مردم حاضر نیز فرمودند:هرگاه من تکبیر گفتم شما نیز تکبیر بگوئید.

على علیه السلام متهم ردیف اول را حاضر کرد و سؤالاتى را بدین شرح آغاز نمود:

على علیه السلام:چه روزى شما با پدر این جوان از خانه‏هایتان خارج شدید؟

متهم:در فلان روز (مثلا شنبه) از خانه‏هایمان خارج شدیم.

على علیه السلام:در کدام ماه؟

متهم:در ماه معین (ذى القعده) به مسافرت رفتیم.

على علیه السلام:در کدامین سال؟

متهم:سنه فلان (38 هجرى) على علیه السلام:در کدام محل پدر این جوان از دنیا رفت؟

متهم:چون به فلان مکان رسیدیم،او از دنیا رفت.

على علیه السلام:در منزل چه کسى از دنیا رفت؟

متهم:خانه فلان بن فلان.

على علیه السلام:علت فوت و نوع بیمارى پدر این جوان چه بود؟

متهم:به فلان بیمارى مبتلا گشت و از دنیا رفت.

على علیه السلام:چند روز مریض بود؟و در چه روزى از دنیا رفت؟و چه کسى او را غسل داد؟

متهم:مثلا یک هفته مریض شد،و روز پنجشنبه از دنیا رفت،و فلان شخص او را غسل داد.

على علیه السلام:چه کسى به او کفن کرد؟و نماز میت‏خواند؟و تلقین وى به عهده چه کسى بود؟

متهم:مثلا«عبد العلى‏»او را کفن کرد و سپس نماز خواند،و تلقین وى را مراد على به عهده گرفت.

على علیه السلام هر چه مى‏خواست‏سؤال کرد،و سپس تکبیر گفت،حضار نیز همگى با صداى بلند تکبیر گفتند،و چون متهمین ردیف‏هاى بعدى صداى تکبیر جمعیت را شنیدند،خیال کردند:رفیق آنان همه چیز را اعتراف کرده است آنگاه نفرات بعدى آماده محاکمه گردیدند و حضرت نفر اول را زندانى کرد.

متهم ردیف دوم در اولین فرصت هر چه کرده بودند همه را اعتراف کرد،و گفت:یا امیر المؤمنین!من یکى از افرادى بودم که وى را کشته‏ام،ولى ابتدا من از این کار کراهت داشتم،اما چه کنم همراهان من مرا به این کار ترغیب کردند.

و بترتیب متهمین ردیف‏هاى بعدى هر یک آمده و اعتراف کردند،و سپس متهم ردیف اول را دوباره آوردند او نیز اقرار به قتل کرد،و مولاى متقیان حکم دادگاه را قرائت نموده،و اموال آن مقتول را از آنان گرفت و«قصاص‏»را اجرا کرد... (21)

کیفر بى تفاوت

نمونه دوم:

از حضرت امام صادق علیه السلام نقل شده است که:در زمان خلافت امیر المؤمنین على علیه السلام سه نفر را براى محاکمه و داورى به حضور آن حضرت آوردند،جریان آنها به شرح زیر بود:

مردى،مرد دیگرى را تعقیب مى‏کرد،تا او را بکشد،و آن مرد از ترس جانش فرار مى‏کرد،سرانجام شخص ثالثى او را گرفت،و تحویل آن شخص قاتل داد.نفر چهارمى نیز این صحنه را تماشا مى‏کرد،ولى هیچگونه کمکى در ظاهر به قاتل انجام نداد،سرانجام آن مرد،مرد فرارى را به قتل رسانید!!

على علیه السلام در مورد کیفر آنان دستور دادند:

نفر اول را که قاتل بوده،باید به قتل رسانند،و نفر دوم را که باعث قتل شده،و فرارى را دستگیر کرده و به تحویل قاتل داده است،باید به‏«حبس ابد»محکوم کرد،تا تمام عمرش را در زندان سپرى کند.و آن شخص ثالثى را که تماشاگر بوده،و در برابر چشمان او،مرد بى‏گناهى را به قتل رسانیده‏اند،و وى هیچگونه دفاعى نکرده است،باید چشمان او را از جایش بیرون آورده و نا بینا کرد!!

و بدینسان کیفر بى‏تفاوتى را در برابر ستمگر و ستمدیده مشخص ساخت. (22)

شیر نوزاد پسر سنگین‏تر است!!

نمونه سوم:

در حدیثى از امام باقر علیه السلام مى‏خوانیم که مى‏فرمایند:در زمان حضرت على دو نفر زن همزمان بچه‏اى را به دنیا آوردند،جنس نوزادها،یکى‏«پسر»و دیگرى‏«دختر»بود.

آن زنى که دختر زائیده بود،پسر زن دیگر را برداشت،و دختر نوزادش را به جاى وى گذاشت و در نتیجه در میان آن دو زن مرافعه‏اى پیش آمد،و قرار شد على علیه السلام داورى کند.مولاى متقیان در مسند قضاوت قرار گرفته و زنان را به محاکمه کشانید،ولى هیچکدام از آنان دست از پسر بر نداشتند.و حضرت دستور داد:شیر مادران آن دو بچه را وزن کردند،او را که شیرش سنگینتر بود،پسر را به وى واگذار کرد!! (23)

نظیر این جریان در مورد دو نفر کنیز پیش آمد،که در زمان عمر اتفاق افتاد،و او از قضاوت باز ماند،و سرانجام امیر المؤمنین على علیه السلام قضاوت آن دو را به عهده گرفت،و براى رفع مخاصمه دستور دادند:اره‏اى بیاورند،زنان گفتند:اره را چکار دارید؟فرمودند:مى‏خواهم بچه را دو نیم کنم،و بهر کدام نصف او را بدهم!!

آن زنى که در واقع مادر بچه بود گفت:بچه مال آن زن دیگرى است من از ادعایم صرفنظر کردم.

على علیه السلام فرمودند:بچه مربوط به همین زن است،که دلش به حال او مى‏سوزد،و لذا بچه را به آن زن تحویل داد. (24)

پى‏نوشتها:

1) در کتاب‏هاى فقهى و از جمله تحریر الوسیله باب قضا به این نکته تصریح کرده‏اند.

2) وسائل الشید ج 18 ص 52 ح 40،فرائد السمطین ج 1 ص 98 ح 67،کنز العمال ج 11 ص 600 ش 32890،الغدیر ج 6 ص 61 با استفاده از 143 مدرک اهل سنت،بحار ج 37 ص 109 ح 2

3) وسائل الشیعة ج 18 ص 51 و 52 ح 40

4) مناقب خوارزمى ص 50،فتح البارى ج 8 ص 136،ابن ابى الحدید ج 7 ص 219،ج 1 ص 18 با مختصر تفاوتى،الغدیر ج 3 ص 96 از چندین منبع معتبر دیگر اهل سنت و ج 7 ص 183

5) الغدیر ج 2 ص 44،فرائد السمطین ج 1 ص 97 ش 66 با مختصر تفاوتى،مناقب خوارزمى ص 49، الکفایة للگنجى الشافعى ص 190

6) شرح ابن ابى الحدید ج 20 ص 283 ش 242

7) در آغاز این فصل به این نکته اشاره نموده،و گفتیم که مرحوم‏«علامه امینى‏»از 143 مدرک و منبع معتبر آن را نقل نموده است الغدیر 6 ص 61 به بعد

8) شرح نهج البلاغه ج 1 ص 18

9) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ج 1 ص 18 و ج 7 ص 220

10) فروع کافى ج 7 ص 352 و 353 ح 8

11) روضة المتقین ج 6 ص 253 تا ص 258،و بحار الانوار ج 40 ص 223 با تفاوتى

12) کافى ج 7 ص 352 ح 6 و 7

13) تاریخ طبرى ج 2 ص 450،ابن ابى الحدید ج 1 ص 169،ج 6 ص 20،ج 17 ص 158،الغدیر ج 7 ص 178

14) فینا عجبا بینا هو یستقیلها فى حیاته،اذ عقدها لآخر بعد وفاته!!

15) فرائد السمطین ج 1 ص 344 ش 266،شرح ابن ابى الحدید ج 1 ص 18،مناقب خوارزمى ص 48، الغدیر ج 3 ص 97

16) الغدیر ج 8 ص 214

17) الغدیر ج 2 ص 45،و ج 3 ص 98

18) فروع کافى ج 7 ص 249 ح 4

متن آیه:افمن یهدى الى الحق احق ان یتبع امن لا یهدى الا ان یهدى فما لکم کیف تحکمون

19) وسائل الشیعه ج 18 ص 206 و 207 ح 2

20) کافى ج 5 ص 566 و 567 ح 46

21) وسائل الشیعه ج 18 ص 204 ح 1

22) فروع کافى ج 7 ص 288 ح 4،وسائل الشیعه ج 19 ص 35 ح 3

23) شرح من لا یحضره الفقیه ج 6 ص 6،وسائل الشیعه ج 18 ص 210 ح 6

24) وسائل الشیعه ج 18 ص 212 ح 11

آفتاب ولایت ص 137

على اکبر بابازاده

على سرچشمه علم و دانش

على سرچشمه علم و دانش

در حالى که دنیا را جهل و ضلالت،وحشى‏گرى و آدم کشى فرا گرفته بود،و مردم در بى‏سوادى و بى‏فرهنگى بسر مى‏بردند،و با هر گونه پیشرفت و تمدن مبارزه نموده،و از یادگیرى علم و دانش جلوگیرى مى‏نمودند،«رسول خدا صلى الله علیه و آله‏»به پیامبرى مبعوث،و الفباى آئینش را با توحید و علم و قلم شروع کرد (1) و با استفاده از منبع‏«وحى‏»درهاى علوم و دانش‏ها را بر روى مردم گشود...

تمام علوم پیامبر خدا و سایر سفیران آسمانى همگى به مولاى متقیان امیر المؤمنین علیه السلام منتقل گردیده،و او وارث کلیه علوم آسمانى است،چنانچه حضرت امام باقر علیه السلام در این زمینه مى‏فرمایند:

«ان الله عز و جل جمع لمحمد (ص) سنن النبیین من آدم و هلم جرا الى محمد (ص) قیل له:و ما تلک السنن؟قال:علم النبیین باسره،و ان رسول الله صیر ذلک کله عند امیر المؤمنین (ع) » (2)

حضرت امام باقر علیه السلام در این حدیث مى‏فرمایند:خداوند متعال تمام علوم انبیاى گذشته را از زمان حضرت آدم تا بعثت رسول صلى الله علیه و آله به آن حضرت مرحمت فرمود،و رسول خدا نیز همه آنها را به حضرت امیر المؤمنین على علیه السلام انتقال داد.بر همین اساس است که على علیه السلام مى‏فرمایند:

و لو شئت او قرت سبعین بعیرا من تفسیر فاتحة الکتاب‏»و قال ابن عباس علم رسول الله من علم الله و علم على من علم النبى‏» (3)

اگر بخواهم تفسیر فاتحة الکتاب (سوره حمد) را بطور تفصیل بنویسم،میتوانم باندازه هفتاد بار شتر مطالب بنویسم!!

و لذا ابن عباس مى‏گوید:علم رسول خدا مستقیما از طرف خداست،و علم على علیه السلام از طریق رسول خدا به پروردگار عالم بر مى‏گردد.

آرى على با یک واسطه به علوم بى منتهى دست‏یافت،و لذا تمام علوم عالم آفرینش و علوم قرآن همگى در وجود على متبلور گردید،و خداوند شهادت داد که:کلیه علوم در سینه على گذاشته شده و از این جهت‏شهادت على علیه السلام و گواهى او«عدل‏»شهادت و گواهى‏«الله‏»است!!:

«قل کفى بالله شهیدا بینى و بینکم و من عنده علم الکتاب‏» (4)

بگو کافى است که خداوند و کسى که تمام علم قرآن در پیش او است‏به نفع من گواه باشد.

در این آیه از کلمه‏«علم الکتاب‏»استفاده مى‏گردد،که صاحب آن داراى تمام علوم قرآن است،و مراد از آن بنا به نوشته اکثر مفسرین مولاى متقیان على بن ابیطالب است. (5)

به ویژه مرحوم‏«علامه مجلسى‏»نوزده حدیث از رسول خدا و ائمه اطهار علیهم السلام در تفسیر این آیه نقل مى‏کنند،که آیه در مورد على بن ابى طالب است،و احتمالات دیگر را تکذیب مى‏نمایند. (6)

در اینجا بى مناسبت نیست اعترافات یکى از علماى بزرگ اهل سنت را در این زمینه نقل نماییم که مى‏نویسد:

«و من العلوم علم الفقه‏»و هو علیه السلام اصله و اساسه،و کل فقیه فى الاسلام‏فهو عیال علیه،و مستفید من فقه...» (7)

«ابن ابى الحدید»پس از اعتراف بر اینکه کلیه علوم و کمالات،سرچشمه‏اش به‏«امیر المؤمنین على علیه السلام‏»مى‏رسد آنگاه در علوم دیگر از جمله‏«علم فقه‏»وارد شده و مى‏نویسد!آن حضرت در این علم نیز ریشه و اساس به حساب مى‏آید،و علوم و اطلاعات تمام فقهاء در اسلام به وى منتهى مى‏گردد،زیرا ائمه‏«مذاهب اربعه‏»اهل سنت‏یا شاگردان‏«امام صادق علیه السلام‏»هستند،و یا از علوم‏«عبد الله بن عباس‏»استفاده کرده‏اند،و علوم هر دو از منبع پر فیض آن بزرگوار مى‏باشد.

و سپس به فقهاى صحابه پیامبر پرداخته و مى‏گوید:«عمر بن خطاب‏»و«عبد الله عباس‏»هر دو فقیه بودند،و در عین حال علومشان را از على علیه السلام فرا گرفته بودند،اما«ابن عباس‏»روشن است،و اما«عمر»همه مى‏دانند که در مسائل مشکل به على علیه السلام مراجعه مى‏کرد،و بارها گفته بود:«اگر على علیه السلام نمى‏بود من هلاک مى‏شدم‏»،«و خداوند آن روزى را نیاورد که على نباشد،و من در برابر مشکلات علمى بى‏چاره بمانم‏»«هر گاه على در جمعى باشد هیچ کس حق داورى و قضاوت ندارد... »

خوانندگان عزیز ملاحظه مى‏کنند که‏«خلیفه ثانى‏»به اعلمیت و توانایى امیر المؤمنین اعتراف مى‏کند، و امام معتزله‏ها آن را نقل کرده،و مى‏نویسد که على منبع فیض و سرچشمه تمام علوم الهى و فقهى...در روى زمین و عالم اسلام است.

و پیامبر اسلام صلى الله علیه و اله نیز در این مورد مى‏فرمایند:

اعلم امتى من بعدى على بن ابى طالب (ع) (8)

«داناترین فرد امت اسلامى پس از من امیر المؤمنین على بن ابى طالب است.»و در حدیث دیگرى مى‏فرمایند:

«انا مدینة العلم و على بابها...» (9)

من شهر علم هستم و على علیه السلام در آن است،و هر کس بخواهد وارد آن شود باید از درش بیاید.و بالاخره در حدیث‏سوم رسول خدا مى‏فرمایند:

«قسمت الحکمة عشرة اجزاء،فاعطى على تسعة اجزاء،و الناس جزؤا واحدا،و على اعلم بالواحد منهم‏» (10)

«عبد الله بن مسعود»که راوى حدیث است،میگوید:من در کنار پیامبر خدا نشسته بودم،ناگاه در مورد شخصیت على علیه السلام از پیامبر سؤال نمودند،حضرت فرمودند:علم و دانش به ده قسمت تقسیم گردیده نه جزء آن را به على علیه السلام داده‏اند،و یک جزئش را به سایر مردم،که على علیه السلام در آن قسمت دهمى نیز از دیگران داناتر است!!

در این احادیث‏شخصیت علمى امیر مؤمنان تشریح گردیده،و آن بزرگوار را ما در علوم و دانشها بیان نموده،که دیگران هر که و هر چه باشند،باید در برابر او زانو زده،و خوشه‏اى از خرمن علم او بچینند،و از طریق او به علوم نبوى و الهى راه پیدا کنند،و جز از طریق وى رسیدن به آن مقدور نمى‏باشد.

(فمن اتى من الباب وصل،یا على انت‏بابى الذى اوتى منه و انا باب الله فمن اتانى من سواک لم یصل الى و من اتى الله من سواى لم یصل الله) (11)

خداوندا!تو را به ولایت على علیه السلام سوگند ما را از پیروان واقعى و راستین آن بزرگوار قرار ده.

اعتراف دشمنان على به عظمت علمى آن حضرت

شخصیت علمى على علیه السلام همانند سایر اوصاف و فضایلش،دوست و دشمن را در برابر عظمت آن حضرت خاضع کرده بود،و همه به علمیت و افضلیت وى اعتراف مى‏کردند،هر چند ما در فصل چهاردهم این کتاب مطالبى را در این زمینه نیز به خوانندگان عزیز تقدیم خواهیم داشت،و در آنجا در رابطه با شایستگى و رقباى‏على علیه السلام بحث‏خواهیم کرد،ولى در اینجا هم بى‏مناسبت نیست، اجمالا به این موضوع بپردازیم:

«معاویة بن ابى سفیان‏»که از سرسخت‏ترین دشمنان آن حضرت است،و در جنگ‏«صفین‏»ماهها به رخ على علیه السلام شمشیر کشیده،و باعث کشته شدن ده‏ها هزار نفر گردیده است،مى‏گوید:

«لقد ذهب الفقه و العلم بموت على بن ابى طالب رضى الله عنه‏» (12)

با مرگ و شهادت‏«على بن ابیطالب‏»علم و دانش نیز با او رفت!!

و چون‏«مالک اشتر»و سپس‏«محمد بن ابى بکر»به شهادت رسیدند،و عهدنامه‏هاى امیر المؤمنین به دست‏سپاه‏«معاویه‏»افتاد،«عمرو عاص‏»آنها را به پیش معاویه فرستاد،چون چشم معاویه به آنها افتاد، مرتب مى‏خواند و تعجب مى‏کرد،و از عظمت فکرى و علمى على علیه السلام یاد مى‏نمود!

«ولید بن عقبه‏»که در نزد معاویه بود،به وى گفت:این نامه‏ها را دستور بده به آتش بکشند!

معاویه گفت:چقدر بد فکر مى‏کنى؟ولید گفت آیا صلاح است که مردم بدانند که تو از فکر على و از عهدنامه‏هاى وى استفاده مى‏کنى؟معاویه جواب داد:ما نمى‏گوئیم اینها از آن‏«على بن ابیطالب‏»است‏به مردم وانمود مى‏کنیم که‏«ابو بکر»براى فرزندش‏«محمد»نوشته،و یادگار«صدیق‏»است!!

«ابن ابى الحدید»سپس مى‏نویسد:

فکان ینظر فیه و یتعجب منه،و حقیق من مثله ان یقتنى فى خزاین الملوک

یعنى مرتب مطالعه مى‏کرد،و تعجب مى‏نمود،و سزاوار بود که آن را جزو اموال نفیس در خزانه نگهدارد (13)

و خود امام‏«معتزلى‏»چون خطابه‏هاى على را مى‏بیند،و همچون کارشناسان و سخن سنجان منصف مى‏گوید:

«کلامه دون کلام الخالق،و فوق کلام المخلوقین،و منه تعلم الناس الخطابة و الکتابة...» (14) گفتار على علیه السلام از سخن خدا پائین‏تر،ولى از سخن انسان‏ها بالاتر است!!و دیگران هنر سخنرانى و نویسندگى را از آن حضرت آموخته و به یادگار برده‏اند.

خوانندگان عزیز به اعتراف یک دانشمند بزرگ و رهبر اهل سنت توجه نمایند که گفتار على را یک گفتار انسان عادى تلقى نکرده بلکه آن را مافوق تصور و مافوق قدرت و توان بشرهاى عادى مى‏داند!!

و چنانچه در آغاز این فصل اشاره گردیده،رقباى سیاسى امیر المؤمنین در موارد گوناگون،و در قضاوت‏ها و جوابگویى به مشکلات علمى و فکرى مردم،و مراجعین خارجى و افراد تازه مسلمان شده عاجز مانده،و از افکار الهى امیر المؤمنین و علم سرشار او استفاده نموده،و به سؤالات مردم پاسخ مى‏گفتند،و بارها اظهار مى‏داشتند:اگر على نبود ما هلاک مى‏شدیم...

على مجهز و مسلح به علم غیب بود

ما در کتاب‏«تجلیات ولایت‏»در مورد غیبگویى‏هاى امیر المؤمنین علیه السلام،و تسلطش بر عالم تکوین و دل‏ها سخن گفته،و به بحث و تحلیل پرداخته‏ایم،علاقه‏مندان مى‏توانند به همانجا مراجعه فرمایند،ولى در اینجا نیز بحث اجمالى در موارد اندى از غیب گویى‏هاى آن حضرت خواهیم داشت،که اینک به چند نمونه از آنها ابتداء اشاره مى‏کنیم:

مولاى متقیان در طول زندگى و حیاتش بارها در میان انبوه مردم،خواه بالاى منبر و هنگام خطابه‏ها، و یا در هنگام شهادت پس از ضربت‏«ابن ملجم مرادى‏»لعنة الله علیه،و یا سایر مواقع مى‏فرمود:اى مردم! هر چه مى‏خواهید از من بپرسید،از گذشته تا روز قیامت هر چه اتفاق افتاده و یا اتفاق مى‏افتد آگاهم،و مى‏دانم هر کسى چگونه و به چه کیفیت از دنیا مى‏رود،من به آسمان‏ها از زمین آشناترم،بدانید که علوم اولین و آخرین همه در اختیار من است،من به کتاب تورات و انجیل و زبور،از پیروان خود آنان آگاهتر مى‏باشم،...

بخشى از سخنان آن حضرت بدین قرار است،که به متون آنها اشاره مى‏نماییم:

«فاسئلونى قبل ان تفقدونى فو الذى نفسى بیده لا تسالوننى عن شى‏ء فیما بینکم و بین الساعة،و لا عن فئة تهدى ماة و تضل ماة الا انبئتکم بناعقها و قائدها وسائقها و مناخ رکابها و محط رحالها و من یقتل من اهلها قتلا و من یموت منهم موتا» (15)

و قال ایضا:

«ایها الناس!سلونى قبل ان تفقدونى،فلانا بطرق السماء اعلم منى بطرق الارض...» (16)

عن‏«ابن نباته‏»قال:لما بوى بالخلافة...قال:

«یا معشر الناس!سلونى قبل ان تفقدونى،سلونى فان عندى علم الاولین و الاخرین،اما و الله لوثنى لى الو سادة لحکمت‏بین اهل التورات بتوراتهم،و بین اهل الانجیل بانجیلهم،و بین اهل الزبور بزبورهم،و بین اهل الفرقان بفرقانهم...» (17)

ترجمه این فرازها بترتیب عبارتند از:

از من بپرسید قبل از آن که مرا نیابید،سوگند به آن خدایى که جان من در دست قدرت او است،هر چه از وقایع،از حالا تا رستاخیز اتفاق مى‏افتد،و از گروهى که صد نفر را هدایت نموده،و صد نفر دیگر را گمراه مى‏سازند،هر چه بپرسید،من از آنها خبر مى‏دهم،و مى‏گویم که:خواننده،و جلودار،و راننده آنان کیستند،و خبر مى‏دهدم که:محل فرود آمدن و بارگیرى آنان کجاست!و کدامشان با مرگ طبیعى مى‏میرد و چه کسى از آنان کشته مى‏شود!!

اى مردم!بپرسید از من،پیش از آن که من از میان شما بروم،سوگند به خدا که من به راههاى آسمان‏ها از زمین آشناترم!!

اى مردم!پیش از آن که من از میان شما بروم هر چه مى‏خواهید از من بپرسید،زیرا علوم اولین و آخرین در نزد من است،به خدا قسم اگر من در مسند داورى بنشینم،میان اهل تورات از کتاب خودشان داورى مى‏کنم،و به اهل انجیل از کتاب آنان،و به اهل زبور از زبور،قضاوت نموده،و به مردم مسلمان نیز از«قرآن مجید»بیان مى‏کنم...

«ابن ابى الحدید»مى‏گوید:

«و لقد امتحنا اخباره فوجدناه موافقا فاستدللنا بذلک على صدق الدعوى المذکورة...» (18)

ما على علیه السلام را در مورد پیشگویى‏هایش امتحان نمودیم،هر چه گفته و خبر داده بود،درست از آب در آمد،و لذا نتیجه گرفتیم که او هر چه مى‏گوید راست مى‏گوید.

او خبر داده بود که محاسن صورتش با خون سرش خضاب مى‏گردد چنین شد،و فرزندش امام حسین علیه السلام در کربلا کشته مى‏گردد،شهید شده،او فرموده بود که پس از وى‏«معاویه‏»به پادشاهى دست مى‏یابد چنین گردید،او از شرارت‏هاى حجاج بن یوسف‏»و وقایع‏«خوارج‏»در«نهروان‏»و تعداد کشته شدگان آن خبر داده بود،و تمام رویدادهاى دیگرى را که او گفته بود،به همان صورت انجام شد،خلاصه در غیب گویى او شبهه‏اى نیست...

«ابن ابى الحدید»در جاى دیگر با اشاره به خطبه پنجاه و هشت‏«نهج البلاغه‏»که على علیه السلام از محل اتفاق جنگ‏«نهروان‏»خبر مى‏دهد،و مى‏فرمایند که در آن کمتر از ده نفر از سپاه من به شهادت مى‏رسند،و کمتر از ده نفر از سپاه‏«خوارج‏»جان سالم بدر مى‏بردند، (19) مى‏گوید:

«و القوة البشریة تقصر عن ادراک مثل هذا،و لقد کان له من هذا الباب ما لم یکن لغیره،و بمقتضى ما شاهد الناس من معجزاته و احواله المنافیة لقوى البشر غلا فیه من غلا حتى نسب الى ان الجو هو الالهى حل فى بدنه... (20)

قدرت و قوت بشرى کوچکتر از این است که این همه پیشگویى و غیب گویى نماید،براى آن حضرت در این مورد توانایى‏ها و کراماتی بود که به دیگران مقدور نیست،و به همین جهت است که گروهى از مردم در وى عجائبى را دیدند که از بشر ساخته نیست،و لذا گرفتار«غلو»گردیده و گفتند:«خدا در وجود على علیه السلام حلول کرده،و در او تجسم نموده است!! (نعوذ بالله من‏الغلو الموجب للشرک مؤلف) »

خوانندگان عزیز ملاحظه مى‏کنند که دیگران و اهل سنت در غیب گویى و معجزات آن حضرت،و تسلطش بر عالم‏«تکوین‏»چیزى کمتر از شیعه ندارند،حتى اعتراف مى‏کنند که‏«على بن ابیطالب علیه السلام‏»بشر عادى نیست،و با قوت بشرى نمى‏توان به آن مدارج بالا و کارهاى‏«خارق العاده‏»رسید!تا جائى که کارهاى خلاف شرع‏«غالى‏»ها را توجیه مى‏نمایند...!

لازم به تذکر است که اعتقاد به غیب گویى مولاى متقیان امیر مؤمنان على علیه السلام اختصاص به‏«ابن ابى الحدید»ندارد،بلکه اکثر مورخین و محدثین اهل سنت که کم و بیش به سیره آن حضرت پرداخته‏اند،در لابلاى سخنان خویش به این حقیقت نیز اشاره کرده‏اند،و با دل و جان یقین دارند که على علیه السلام پس از پیامبر خدا افضل امت عالم است،و در جهان آفرینش کسى به پایه او نمى‏رسد،و به احادیثى از جمله‏«حدیث طیر»تمسک نموده،و غرایب امر وى را نیز مى‏پذیرند و شما خوانندگان محترم در مدارک و منابع آنها مى‏توانید صحت ادعاى ما را ملاحظه فرمائید. (21)

خطبه بدون‏«الف‏»على (ع)

روزى امیر المؤمنین على علیه السلام در کنار اصحابش نشسته بود،و یاران آن حضرت در مورد«خط‏»و«حروف‏»بحث مى‏کردند،و به این نتیجه رسیدند که در میان حروف‏«الف‏»از همه بیشتر مورد استعمال قرار گرفته است،و صحبت کردن بدون بکارگیرى آن بسیار مشکل و دشوار است، حضرت با شنیدن این صحبت‏ها بدون درنگ شروع به خطبه طولانى کرد که از نظرتان مى‏گذرد:

«حمدت من عظمت منته،و سبغت نعمته،و سبقت غضبه رحمته،و تمت کلمته،و نفذت مشیعته،و بلغت قضیته،حمدته حمد مقر بربوبیته،متخضع لعبودیته،متنصل من خطیئته،متفرد بتوحید،مؤمل منه مغفرة تنجیه،یوم یشغل عن فصیلته و بنیه،و نستعینه و نسترشده و نستهدیه،و نؤمن به و نتوکل علیه،و شهدت له شهود مخلص مؤقن،و فردته تفرید مؤمن متیقن،و وحدته توحید عبد مذعن،لیس له شریک فى ملکه،و لم یکن له ولى فى صنعه،جل‏عن مشیر و وزیر،و عن عون معین و نصیر و نظیر،علم فستر،و بطن فخبر،و ملک فقهر،و عصى فغفر،و حکم فعدل،لم یزل و لم یزول،لیس کمثله شى‏ء،و هو بعد کل شى‏ء رب متعزر بعزته متمکن بقوته،متقدس بعلوه،متکبر بسموه،لیس یدرکه بصر،و لم یحط به نظر،قوى منیع بصیر سمیع،رئوف رحیم،عجز عن وصفه من یصفه،و ضل عن نعته من یعرفه.قرب فبعد،یجیب دعوة من یدعوه،و یرزقه و یحبوه ذو لطف خفى،و بطش قوى،و رحمة موسعة،و عقوبة موجعة،رحمته جنة عریضة مونقة،و عقوبته جحیم ممدودة موبقة.

و شهدت ببعث محمد رسوله،و عبده و صفیه،و نبیه و نجیه،و حبیبه و خلیله،بعثه فى خیر عصر،و حین فترة و کفر،رحمة لعبیده،و منة لمزیده،ختم به نبوته،و شید به حجته،فوعظ و نصح،و بلغ و کدح،رئوف بکل مؤمن،رحیم سخى،رضى ولى زکى،علیه رحمة و تسلیم،و برکة و تکریم،من رب غفور رحیم،قریب مجیب.

وصیتکم محشر من حضرنى بوصیة ربکم،و ذکرتکم بسنة نبیکم،فعلیکم برهبة تسکن قلوبکم،و خشیة تذرى دموعکم،و تقیة تنجیکم قبل یوم تبلیکم و تذهلکم،یوم یفوز فیه من ثقل وزن حسنته،و خف وزن سیئته،و لتکن مسالتکم و تملقکم مسالة ذل و خضوع،و شکر و خشوع،بتوبة و تورع،و ندم و رجوع و لیغتنم کل مغتنم منکم صحته قبل سقمه،و شیبته قبل هرمه،وسعته قبل فقره،و فرغته قبل شغله،و حضره قبل سفره،قبل تکبر و تهرم و تسقم،یمله طبیبه،و یعرض عنه حبیبه،و ینقطع غمده،و یتغیر عقله،ثم قیل:هو موعوک،و جسمه منهوک،ثم جد فى نزع شدید،و حضره کل قریب و بعید،فشخص بصره،و طمح نظره،و رشح جبینه،و عطف عرینه،و سکن حنینه،و حزنته نفسه،و بکته عرسه،و حفر رمسه،و یتم منه ولده،و تفرق منه عدده،و قسم جمعه،و ذهب بصره و سمعه،و مدد و جرد،و عرى و غسل،و نشف و سجى،و بسط له و هیى‏ء،و نشر علیه کفنه و شد منه ذقنه،و قمص و عمم،و ودع و سلم،و حمل فوق سریر،و صلى علیه بتکبیر،و نقل من دور مزخرفة،و قصور مشیدة،و حجر منجدة،و جعل فى ضریح ملحود و ضیق مرصود،بلبن منضود،مسقف بجلمود،و هیل علیه حفره،و حثى علیه مدره،و تحقق حذره،و نسى خبره،و رجع عنه ولیه و صفیه،و ندیمه و نسیبه،و تبدل به قرینه و حبیبه،فهو حشو قبر،و رهین قفر،یسعى بجسمه دود قبره،و یسیل صدیده من منخره،یسحق تربة لحمه،و ینشف دمه،و یرم عظمه حتى یوم حشره،فنشر من قبره حین ینفخ فى صور،و یدعى بحشر و نشور.فثم بعثرت قبور،و حصلت‏سریرة صدور،و جى‏ء بکل نبى و صدیق و شهید،و توحد للفصل قدیر بعبده خبیر بصیر فکم من زفرة تضنیه و حسرة تنضیه،فى موقف مهول،و مشهد جلیل،بین یدى ملک عظیم،و بکل صغیر و کبیر علیم فحینئذ یلجمه عرقه،و یحصره قلقه،عبرته غیر مرحومة،و صرخته غیر مسموعة،و حجته غیر مقبولة،زالت جریدته،و نشرت صحیفته،نظر فى سوء عمله،و شهدت علیه عینه بنظره،و یده ببطشه،و رجله بخطوه و فرجه بلمسه،و جلده بمسه،فسلسل جیده،و غلت‏یده،و سیق فسحب وحده فورد جهنم بکرب و شدة،فظل یعذب فى جحیم،و یسقى شربة من حمیم،تشوى وجهه،و تسلخ جلده یضربه ملک بمقمع من حدید،و یعود جلده بعد نضجه کجلد جدید،یستغیث فتعرض عنه خزنة جهنم،و یستصرخ فیلبث‏حقبة یندم،نعوذ برب قدیر،من شر کل مصیر،و نساله عفو من رضى عنه،و مغفرة من قبله،فهو ولى مسالتى،و منجح طلبتى،فمن زحزح عن تعذیب ربه جعل فى جنته بقربه،و خلد فى قصور مشیدة، و ملک بحور عین و حفدة،و طیف علیه بکئوس،و سکن حظیرة قدس،و تقلب فى نعیم،و سقى من تسنیم،و شرب من عین سلسبیل،و مزج له بزنجبیل،مختم بمسک و عبیر،مستدیم للملک،مستشعر للسرور،یشرب من خمور،فى روض مغدق،لیس یصدع من شربه،و لیس ینزف.

هذه منزلة من خشى ربه،و حذر نفسه معصیته،و تلک عقوبة من جحد مشیئته،و سولت له نفسه معصیته،و هو قول فصل،و حکم عدل،و خبر قصص قص،و وعظ نص،«تنزیل من حکیم حمید»نزل به روح قدس مبین،على قلب نبى مهتد رشید،صلت علیه رسل سفرة مکرمون بررة،عذت برب علیم، رحیم کریم،من شر کل عدو لعین رجیم فلیتضرع متضرعکم،و لیبتهل مبتهلکم،و لیستغفر کل مربوب منکم لى و لکم و حسبى ربى وحده. (22)

این خطبه طولانى،علاوه بر این که قدرت علمى مولاى متقیان را نشان مى‏دهد،داراى معارف عظیم است.گویا آن بزرگوار در استعمال کلمات و جملات آن هیچ گونه محدودیتى نداشته است‏به طورى که حضرتش نخست در توحید و عظمت‏خالق سخن گفته،و سپس به صفات پروردگار عالم پرداخته است.

و آنگاه در مورد بعثت نبى اعظم رسول خدا صلى الله علیه و آله و ویژگى‏هاى آن حضرت،و لطف و محبتش به پیروان خود جملات عالى و با فصاحت تمام بیان داشته...

و بعد خود وارد نصیحت و ارشاد گردیده،و مردم را متوجه سنت پیامبر خدا نموده،و آنان را به خود سازى و آمادگى تمام براى لقاء الله وادار مى‏سازد،و متوجه مى‏نماید که چگونه از این جهان به عالم دیگر منتقل مى‏گردیم،چه سان از دوستان و جهان مادى جدا گردیده،به سراغ اعمال خود مى‏رویم؟و چطور این بدن‏ها در دل خاک پوسیده،و به ذرات خاک تبدیل مى‏گردد؟و در پایان پرده از وحشت‏هاى قبر و قیامت‏برداشته،و توضیح مى‏دهد که خطا کاران را با زنجیرهاى آتشین در آتش نگه مى‏دارند،و به ناله‏ها و اشک چشم‏هاى آنان توجه نمى‏کنند...

ولى در عوض انسان‏هاى مؤمن و متعهد غرق نعمت‏هاى الهى و الطاف او مى‏باشند...

خوانندگان عزیز توجه فرمایند که خطبه را به جهت طولانى بودن آن ترجمه کامل نکرده و فقط به خلاصه آن پرداختم.

خطبه بدون نقطه على (ع)

امیر مؤمنان على علیه السلام خطبه بدون نقطه را نیز،پس از مذاکره اصحاب در این باره،بدون درنگ به ایراد آن پرداخته و فرمودند!

«الحمد لله اهل الحمد و ماواه،و له اوکد الحمد و احلاه،و اسعد الحمد و اسراه،و اطهر الحمد و اسماه،و اکرم الحمد و اولاه.

الواحد الاحد الصمد لا والد له و لا ولد.سلط الملوک و اعداها و اهلک العداة و ادحاها،و اوصل المکارم و اسراها،و سمک السماء و علاها،و سطح المهاد و طحاها،و اعطاکم ماءها و مرعاها،و احکم عدد الامم و احصاها،و عدل الاعلام و ارساها.

الا له الاول لا معادل له،و لا راد لحکمه لا اله الا هو الملک السلام المصور العلام الحاکم الودود،المطهر الطاهر،المحمود امره المعمور حرمه المامول کرمه.

علمکم کلامه و اراکم اعلامه،و حصل لکم احکامه،و حلل حلاله و حرم حرامه،و حمل محمدا الرسالة،و رسوله المکرم المسود المسدد الطهر المطهر،اسعد الله الامة،لعلو محله،و سمو سؤدده و سداد امره و کمال مراده.

اطهر ولد آدم مولودا،و اسطعهم سعودا،و اطولهم عمودا،و ارواهم عودا،و اصحهم عهودا،و اکرمهم مردا و کهولا.صلاة الله له و لآله الاطهار،مسلمة مکررة معدودة و لآل ودهم الکرام،محصلة مرددة مادام للسماء امر مرسوم و حد معلوم.

ارسله رحمة لکم،و طهارة لاعمالکم،و هدوء دارکم،و دحور عارکم،و صلاح احوالکم،و طاعة لله و رسله،و عصمة لکم و رحمة.

اسمعوا له،و راعوا امره،و حللوا ما حلل،و حرموا ما حرم،و اعمدوا رحمکم الله لدوام العمل،و ادحروا الحرص و اعدموا الکسل،و ادروا السلامة و حراسة الملک و روعها،و هلع الصدور و حلول کلها و همها.

هلک و الله اهل الاصرار،و ما ولد والد للاسرار،کم مؤمل امل ما اهلکه،و کم مال و سلاح اعد صار للاعداء عده و عمده.

اللهم لک الحمد و دوامه،و الملک و کماله،لا اله الا هو،وسع کل حلم حلمه،و سدد کل حکم حکمه،و حدر کل علم علمه.

عصمتکم و لواکم و دوام السلامة اولاکم،و للطاعة سددکم،و للاسلام هداکم،و رحمکم و سمع دعائکم و طهر اعمالکم و اصلح احوالکم.

و اساله لکم دوام السلامة،:و کمال السعادة،و الآلاء الدارة،و الاحوال السارة،و الحمد لله وحده.» (23)

(لازم به تذکر است نقطه‏هایى که بر روى‏هاى گرد«ة‏»مى‏آید،چون در حال‏«وقف‏»خوانده نمى‏شود،لذا حرف نقطه‏دار محسوب نمى‏گردد.)

این خطبه نیز از مراتب علمى و فکرى مولاى متقیان حکایت دارد،که بدون تامل،پس از صحبت اصحاب به ایراد آن پرداخته،و در مورد توحید و نبوت و صفات الهى،و سنت و سیره رسول خدا صلى الله علیه و آله مى‏باشد،و جامعه اسلامى را به تبعیت از آن حضرت و خود سازى دعوت مى‏فرمایند.

پى‏نوشتها:

1) زیرا نخستین آیاتى که بر قلب مبارک پیامبر نازل گشت 5 آیه سوره‏«علق‏»است که از توحید و علم و قلم صحبت مى‏کند.

2) اصول کافى ج 1 ص 22 ح 6

3) الغدیر ج 22 ص 44 و 45

4) سوره رعد آیه 43

5) به تفسیرهاى:برهان،نور الثقلین،المیزان،مجمع البیان،عیاشى،نمونه...ذیل همین آیه مراجعه فرمائید

6) بحار الانوار ج 35 ص 429 تا ص 436

7) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ج 1 ص 17 و 18

8) فرائد السمطین ج 1 ص 97 ش 66 الغدیر ج 2 ص 44

9) کنز العمال ج 11 ص 600 ش 32890،وسائل الشیعه ج 18 ص 52 ح 40 و 43 با مختصر تفاوت،الغدیر ج 6 ص 61 بحاز ج 37 ص 109 ح 2،فرائد السمطین ج 1 ص 98 ش 67

10) کنز العمال ج 13 ص 146 ش 36461،الغدیر ج 2 ص 44

11) این فراز بخشى از حدیث‏«انا مدینة العلم و على بابها»است که نقل شد،و رسول خدا تصریح مى‏کنند که هر کس از غیر طریق على (ع) بیاید به من نمى‏رسد،و در نتیجه به خدا نیز نخواهد رسید، و مرحوم علامه امینى رضوان الله علیه یکصد و چهل و سه منبع اهل سنت‏براى آن ذکر مى‏کنند. (الغدیر ج 6 ص 61 تا 77)

12) الغدیر ج 2 ص 45

13) شرح ابن ابى الحدید ج 6 ص 72 و 73

14) شرح ابن ابى الحدید ج 1 ص 24

15) متن خطبه 92 فیض الاسلام ص 273،ابن ابى الحدید ج 7 ص 44

16) فیض الاسلام خطبه 231 ص 671،ابن ابى الحدید خطبه 235 ج 13 ص 101

17) بحار الانوار ج 40 ص 144 ح 51،و ص 130 ح 6 با مطالب دیگر در این زمینه

18) ج 7 ص 48

19) مصارعهم دون النطفة،و الله لا یفلت منهم عشرة،و لا یهلک منکم عشرة،

20) شرح ابن ابى الحدید ج 5 ص 4

21) سنن بیهقى ج 7 ص 185،کنز العمال ج 13 ص 167 ش 36507 و 36508،و فرائد السمطین ج 1 ص 209 ش 165 فتح البارى ج 8 ص 458،ینابیع المودة ص 274،الاتقان ج 2 ص 319 و دهها کتاب دیگر

22) شرح ابن ابى الحدید ج 19 ص 140 تا ص 143،نهج السعادة فى مستدرک نهج البلاغه ج 1 ص 87 خ 20،کنز العمال ج 16 ص 208 تا ص 213 ش 44234،سفینة البحار ج 1 ص 397 با نقل از ج 9 بحار الانوار چاپ قدیم،تاریخ عماد زاده ص 436 جلد امیر المؤمنین (ع)

23) نهج السعادة فى مستدرک نهج البلاغه ج 1 ص 100 تا 103 خ 21،بحار الانوار ج 9 ط قدیم به نقل از سفینة البحار ج 1 ص 397،تاریخ عماد زاده ج امیر المؤمنین ص 438

آفتاب ولایت ص 109

على اکبر بابازاده

مقایسه على (ع) با رقباى سیاسى‏اش

مقایسه على (ع) با رقباى سیاسى‏اش

ما در فصل چهارم این کتاب ثابت کردیم که ولایت امیر المؤمنین‏«على بن ابى طالب علیه السلام‏»از جانب خدا تعین گردیده،و آیات قرآن مجید،و احادیث معتبر اسلامى که از طریق خود اهل سنت نقل نمودیم،شاهد و مؤید این مدعا است...

ولى در این فصل ما به دنبال مقایسه‏اى اجمالى بین مولاى متقیان و رقباى سیاسى آن حضرت هستیم،که بر فرض روند عملى اهل‏«سنت‏»که مدعى‏اند خلیفه و امام باید از طرف مردم انتخاب گردد، آیا در این صورت اعلمیت و افضلیت و ارجحیت در شرائط‏«امام و خلیفه‏»شرط است‏یا نه؟

و ثانیا:امیر المؤمنین على علیه السلام از دیدگاه اهل سنت اعلم و افضل است‏یا نه؟

و ثالثا:نظر خود خلفاى راشدین در این مورد چیست؟

و رابعا:خود خلفاى ثلاثه که زمام امور را به دست گرفتند،و بیست و پنج‏سال حق ولایت را از آن خود ساختند،شایستگى این مقام را داشتند یا نه؟و اگر صلاحیت این کار را داشتند تا چه حد مطلوب و موفق بوده‏اند...؟

خلیفه خدا و جانشین پیامبر باید اعلم و اصلح امت‏باشد

«ابن ابى الحدید»امام و دانشمند و محقق بزرگ اهل‏«سنت‏»در این باره مى‏نویسد:این که‏«ابو بکر»پس از تصاحب خلافت گفت:مرا رها کنید من شایسته‏ترین شمانیستم (و على در میان شماست) (1) ،یک تاکتیک آزمایشى بود،و مى‏خواست‏بداند که مرید و مکرهش کیست...و بحث و تحلیل در این باره مربوط به این است که آیا افضلیت در امامت‏شرط است‏یا نه؟ (2) آنگاه در جاى دیگر به این سؤال پاسخ گفته که ما امامت مفضول و پائین‏تر را جایز مى‏دانیم،اگر چه على علیه السلام افضل امت است،و کسى از ما منکر این موضوع نیست (3) ما طبق حدیث‏شریف رسول خدا که در مورد عظمت و بى‏نظیرى‏«على بن ابى طالب علیه السلام‏»فرمودند:که‏«هر کس على را با غیر از من مقایسه نماید،به من ظلم کرده است‏»هیچکس را معادل على علیه السلام نمى‏دانیم،و او را نفس پیامبر و معادل وى مى‏دانیم به جز این که او پیامبر نیست،و در بحث‏هاى پیشین این موضوع را از قرآن و کتب خود اهل سنت ثابت کردیم، حالا ملاحظه مى‏کنیم که آیا امامت و خلافت غیر افضل از دیدگاه اسلام صحیح است‏یا نه؟

جواب این سؤال را از خود قرآن مجید و منابع معتبر اهل سنت انتخاب نموده،و به حضور خوانندگان آگاه تقدیم مى‏نمائیم:قال الله تعالى:«افمن یهدى الى الحق احق ان یتبع امن لا یهدى الا ان یهدى فما لکم کیف تحکمون‏»آیا کسى که هدایت‏به حق مى‏کند،براى پیروى شایسته‏تر است،یا آن کس که خود هدایت نمى‏شود،مگر این که هدایتش کنند؟شما را چه مى‏شود؟چگونه داورى مى‏کنید؟ (4)

این آیه که عاقلان را به تفکر وا مى‏دارد،یک قانون کلى و عقلى را به جامعه عرضه مى‏نماید که شما در انتخاب رهبر و راهنما کدامین را مقدم مى‏دارید؟آن را که حق را مى‏شناسد و پیروانش را به آن ایصال مى‏نماید؟یا او را که در تشخیص حق مات و متحیراست؟و صدها بار در تعیین حکم اسلامى عاجز مانده،و دست‏به سوى افضل و اصلح دراز کرده است؟

و چنانچه در تفسیر این گونه آیات به سنت نبوى مراجعه کنیم،از صراحت‏بیشترى برخوردار مى‏گردیم.

خلافت غیر افضل خیانت‏به خدا و پیامبر و امت است

قال رسول الله (ص) :«من تقدم على قوم من المسلمین و هو یرى ان فیهم من هو افضل منه فقد خان الله و رسوله و المسلمین‏» (5) رسول خدا در تعیین و انتخاب رهبر و خلیفه مى‏فرمایند:هر کس بر گروهى از مسلمانان پیشى گیرد،در حالى که مى‏داند شخص شایسته‏ترى از او در میان آنان موجود است،در این صورت به خدا و پیامبر و تمام مسلمانان خیانت کرده است

آن دانشمندان متعصب اهل سنت که مى‏گویند«انتخاب مفضول بر افضل مانعى ندارد»اینگونه احادیث نبوى را که انتخاب غیر افضل را خیانت‏به خدا و پیامبر و تمام مسلمانان مى‏داند چگونه توجیه مى‏کنند؟!

آیا خیانت‏به دین و خدا و پیامبر و مردم قابل توجیه است؟!

عن النبى (ص) :«من استعمل رجلا من عصابة و فیهم من هو ارضى لله منه فقد خان الله و رسوله و المؤمنین‏» (6) «ابن عباس‏»از رسول خدا نقل مى‏کند که فرمودند:هر کس مردى را از قومى برگزیند،در حالى که در میان آنان شخص شایسته‏تر و نزدیکتر به خدا موجود باشد،به خدا و پیامبر و تمام مؤمنین خیانت نموده است.

اگر در حدیث پیشین،خود شخص خلیفه و امام غیر افضل مسئول و خائن معرفى گردیده بود (من تقدم) در این حدیث افراد انتخاب کننده،و سلطه پذیران امام مفضول،خائن نامیده شده‏اند (من استعمل) در حدیث دیگرى که نظیر این حدیث مذکور مى‏باشد،رسول خدا مى‏فرمایند:«من استعمل عاملا من المسلمین و هو یعلم ان فیهم اولى بذلک منه،و اعلم بکتاب الله و سنة نبیه فقد خان الله و رسوله و جمیع المسلمین‏» (7) هر کس زمامدار و رهبرى را از میان مسلمانان بگمارد،در حالى که مى‏داند شخص مطلوبتر و شایسته‏تر از روى،و داناتر از او به قرآن و سنت پیامبر در میان آنان وجود دارد،در این صورت به خدا و پیامبر و تمام مسلمانان جهان خیانت نموده است!!

در این حدیث که باز هم انتخاب رهبر و خلیفه غیر اصلح خیانت‏به خدا و پیامبر و تمام مسلمانان نامیده شده است،آیا باز هم با راى و دیدگاه دانشمندان متعصب اهل سنت قابل توجیه است؟!

و بالاخره در حدیث چهارمى پیامبر بزرگ اسلام مى‏فرمایند:«ایما رجل استعمل رجلا على عشرة انفس،علم ان فى العشرة افضل ممن استعمل فقد غش الله و رسوله و جماعة المسلمین‏» (8) هر مردى که مرد دیگرى را از میان ده نفر برگزیند،و بداند که در میان آنان شخص افضل از او وجود دارد،در این فرض به خدا و پیامبر و جماعت مسلمانان خیانت نموده است.

در این حدیث رسول خدا فرض خود را به پائین و اقل جمعیت متوجه ساخته،و فرموده است که حتى در انتخاب گروههاى ده نفرى،انتخاب غیر افضل و غیر اصلح خیانت است،بنابراین انتخاب شخص غیر شایسته‏تر در کل جامعه اسلامى بدون تردید خیانتش بزرگتر و محسوستر خواهد بود.

اساسا از نظر عقلى انتخاب‏«احسن‏»یک مساله بدیهى و کلى در تمام زمینه‏ها و موضوعات اجتماعى است‏حتى در گزینش پزشک،کارمند،کارگر،صنعتگر،شغل،جنس...همه به دنبال احسن و برتر مى‏گردند،به این قانون کلى امیر المؤمنین على علیه السلام اشاره نموده،و در انتخاب خلیفه و امام مى‏فرمایند:«ان احق الناس بهذا الامر اقواهم علیه و اعلمهم بامر الله فیه‏» (9) همانا شایسته‏ترین فرد براى خلافت و رهبرى مردم تواناترین آنان،و داناترین تمام مسلمانان به اوامر الهى در امور زمامدارى و شرع مقدس اسلام است.

اگر چه بعضى‏ها در این فراز به کلمه‏«احق‏»تمسک نموده،و انتخاب غیر اعلم و غیر اصلح را توجیه مى‏نمایند ولى جوابش روشن است که مولاى متقیان به یک قانون کلى عقلى اشاره مى‏کنند.و در هر جاى دیگر نهج البلاغه نیز به قانون انتخابات مردمى تمسک فرموده‏اند،خواسته‏اند به قانون و سیره خود اهل سنت استناد نموده،و از آن طریق نیز حقانیت‏خود را اثبات نمایند...

در پایان این بخش نتیجه مى‏گیریم که انتخاب غیر اعلم و غیر اصلح از نظر قرآن و سنت و عقل و عرف مردم جایز نیست،و تخلف از این قانون خلاف شرع و خلاف عقل است،و با توجیهات متعصین اهل سنت نمى‏سازد،و آیه قرآنى و احادیث مذکور که همگى آنها از طریق اهل سنت‏بود،این حقیقت را به اثبات مى‏رساند.

قابل تذکر است که ما از آوردن احادیث‏بیشتر خوددارى نموده،و به احادیث که در منابع شیعه آمده است اشاره‏اى نکردیم،و علاقه‏مندان مى‏توانند به کتاب‏هاى اصول کافى جلد اول کتاب الحجه،و بحار الانوار مجلدات امامت و سایر کتاب‏ها مراجعه فرمایند.

امیر المؤمنین على (ع) اعلم و افضل امت‏بود

در اعلمیت و افضلیت امیر المؤمنین بر کلیه اصحاب و یاران پیامبر خدا شبهه‏اى نیست،و بدون اغراق صدها حدیث در باب‏هاى مختلف در این زمینه صادر گردیده،و در منابع معتبر خود اهل سنت نیز به آن اشاره شده است.

و ما در فصل‏هاى گوناگون این کتاب به ویژه در فصل سوم و هفتم و هشتم و نهم و یازدهم به بخشى از آنها پرداخته‏ایم،و اینک توجه شما را بطور اختصار به نظرات و احادیث دیگرى معطوف مى‏داریم: 1-قال رسول الله (ص) :«زوجتک خیر اهلى،اعلمهم علما و افضلهم حلما و اولهم سلما» (10) رسول خدا صلى الله علیه و آله خطاب به دخترش فاطمه زهرا علیها السلام فرمودند:من تو را به بهترین فرد اهل و خویشاوندانم تزویج کردم،که او اعلم و افضل از همه قرار گرفته و نخستین فردى است که به من ایمان آورده است.

قابل توجه است که رسول خدا على علیه السلام را اعلم از دیگران،بردبارترین اشخاص و نخستین مؤمن معرفى مى‏نمایند.

2-عن سلمان عن النبى (ص) :«اعلم امتى من بعدى‏«على بن ابى طالب‏» (ع) (11) سلمان فارسى از پیامبر اسلام روایت مى‏کند که فرمودند:على بن ابى طالب علیه السلام پس از خود من از تمام امتم داناتر است.

در این حدیث نیز مولاى متقیان اعلم‏ترین و داناترین امت اسلامى معرفى شده است.

3-«ابن ابى الحدید»پس از بحث و تحلیل در مساله امامت،مى‏گوید:«ان الاقوى احق،و اصحابنا لا ینکرون انه علیه السلام احق ممن تقدمه بالامامة...» (12) هر کس قویتر و داناتر باشد،او سزاوارتر به خلافت و امامت است،و دوستان و اصحاب ما اهل سنت منکر نیستند که على علیه السلام از کلیه خلفاى راشدین که پیش از او به خلافت و رهبرى پرداختند شایسته‏تر است.

چنانچه توجه مى‏فرمائید،امام اهل سنت همانند سایر برادران و اصحاب و پیروان خلفاى سه‏گانه،احق بودن و اعلمیت و افضلیت على را تایید مى‏نماید.

4-رسول خدا با تعبیرهاى مختلف،امیر المؤمنین على علیه السلام را«خیر البشر»و«خیر البریه‏»و«خیر الناس‏»و امثال آن‏ها معرفى مى‏نمایند،اینک متون بعضى از آنها:«على خیر البشر فمن ابى فقد کفر» (13) و«على خیر البریة‏» (15) ترجمه احادیث مذکور بترتیب ذیل این است که:«على علیه السلام افضل تمام بشرها است،هر کس معتقد این نباشد کافر است‏»و«هر کس نگوید که على افضل تمام انسانها و مردم است کافر گشته است‏»و«على شایسته‏ترین جماعتها است‏»

علاوه بر این احادیث،نمونه‏هاى دیگرى را نیز شما خوانندگان محترم مى‏توانید در کتاب‏«بحار الانوار»جلد سى و هشتم از صفحه اول به بعد ملاحظه فرمائید.

و براى ملاحظه منابع بیشتر اهل سنت در این موارد،که احادیث زیادى را نقل کرده‏اند به کتاب شریف‏«الغدیر»جلد سوم صفحه 97 به بعد مراجعه فرمائید.

و بالاخره رسول خدا در حدیث دیگرى مى‏فرمایند:«قسمت الحکمة عشرة اجزاء:فاعطى على (ع) تسعة اجزاء،و الناس جزءا واحدا،و على اعلم بالواحد منهم‏» (16) «عبد اله بن مسعود»نقل مى‏کند که رسول خدا فرمودند:تمام علوم و دانش‏ها به ده قسمت تقسیم گردیده و نه جزء آن تنها به على داده شده،و فقط یک بخش آن به سایر مردم موهبت گردیده است،که على علیه السلام در آن یک جزء نیز داناتر از دیگران است.

تمام این احادیث که از منابع برادران اهل سنت‏به حضور شما تقدیم گردید،بدون این که من تحلیل نمایم،بصراحت اولویت و اعلمیت و افضلیت امیر المؤمنین على را روشن مى‏سازد،و چنانچه کسى این حقیقت را نپذیرد،سخنان پیامبر اسلام را رد کرده است،که از منبع‏«وحى‏»سرچشمه مى‏گیرد،و نتیجه‏اش‏«کفر»است که در احادیث مذکور به آن اشاره شده بود.

خداوند ما و تمام مسلمانان را در شناخت‏حقیقت و تبعیت از آن موفق داشته،و از تعصب و انکار حقیقت دور بدارد.

اعتراف خلفا به اعلمیت و افضلیت على

اعلمیت و افضلیت امیر مؤمنان بر دیگر مسلمانان و صحابه رسول خدا صلى الله علیه و آله،علاوه بر این که از نظر سنت و احادیث نبوى مسلم است،از دیدگاه خود خلفاى سه گانه نیز یک مساله بدیهى و ضرورى است،و آنان بارها در مقام عمل و قضاوت در کنار پیامبر خدا نشسته،و بصورت آزمایشى خود را با مولاى متقیان مقایسه نموده،و ملاحظه نمودند که:قضاوت و داورى آنان به خطا بوده،ولى داورى‏«على بن ابى طالب‏»علیه السلام مورد تایید خدا و رسولش قرار گرفت... (17) و در احادیث زیادى آمده است که،در هنگام مخاصمه و محاجه و سایر مواقع،امیر المؤمنین على علیه السلام دلائل برترى خویش را بر خلفاى دیگر بیان مى‏داشت،و آنان نیز مى‏پذیرفتند،چنانچه در حدیثى به‏«عثمان‏»مى‏فرمایند:

«انا خیر منک و منهما،عبدت الله قبلهما و عبدته بعد هما» (18) من هم از تو،و هم از«ابو بکر و عمر»برترم، زیرا قبل از آنان به پیامبر خدا ایمان آورده و خدا را عبادت کردم،و پس از مرگ آنان باز هم در پرستش خدا بسر مى‏برم.

و در حدیث دیگرى مى‏فرمایند:«انا الصدیق الاکبر،و انا الفاروق الاول،اسلمت قبل اسلام ابى بکر،و صلیت قبل صلوته بسبع سنین‏» (19) صدیق اکبر و فاروق اول منم،من قبل از«ابو بکر»به پیامبر ایمان آورده،و هفت‏سال پیش از وى نماز خوانده‏ام.

«ابن ابى الحدید»که این حدیث را در مقام مقایسه امیر المؤمنین با«ابو بکر»آورده است،اضافه مى‏کند که آن حضرت به این جهت اشاره‏اى به خلیفه دوم‏«عمر»نمى‏نماید،که او قابل مقایسه با على علیه السلام نیست،و از نظر اسلام و ایمان آوردن جزو نفرات آخر مسلمانان است.

اعترافات ابو بکر به اعلمیت على (ع)

چون‏«ابو بکر»مسند خلافت را از امیر المؤمنین على علیه السلام غصب کرد،و در برابر فشار اعتراضات مردم به ویژه احتجاجات على علیه السلام قرار گرفت،در خانه خودش را به روى مردم بست،و سپس به مسجد آمده و خطاب به مردم گفت:

«اقیلونى اقیلونى فلست‏بخیرکم و على فیکم‏»

مرا رها کنید،مرا رها کنید،من برتر و افضل شما نیستم در حالى که على علیه السلام در میان شما است (20) و در حدیثى از«انس بن مالک‏»آمده است که یک دانشمند یهودى پس از رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله وارد مدینه شد،و چون از«وصى‏»پیامبر سؤال کرد،او را به حضور«ابو بکر»آوردند.

یهودى گفت:من سؤالاتى دارم که جز پیامبر و یا وصى او کس دیگر نمى‏تواند آنها را جواب گوید:«ابو بکر»گفت:هر چه مى‏خواهى سؤال کن.

یهودى:مرا خبر ده از چیزى که براى خدا نیست،و از آنچه در نزد او نیست،و آنچه را که خدا آن را نمى‏داند؟!!

ابو بکر چون خود را مرد میدان ندید،فورا یهودى را متهم کرده و گفت:اینها سؤالات افراد بى دین است و آنگاه قصد کرد وى را تنبیه نماید!!

«ابن عباس‏»خطاب به‏«ابو بکر»گفت:با مرد یهودى انصاف نکردید،یا جوابش را بگوئید،و یا به حضور«امیر المؤمنین على علیه السلام‏»روید،زیرا من از پیامبر خدا شنیدم که او را دعا کرد...

«ابو بکر»و یهودى و همراهان به خانه على علیه السلام آمده،و سؤال یهودى را مطرح ساختند.حضرت در جواب او فرمود:اما آنچه را که خدا نمى‏داند عقیده شما یهودى‏ها است که مى‏گوئید:«عزیر فرزند خدا است‏»در حالى که او براى خویش فرزندى قائل نیست.

و در مورد سؤال دومتان‏«ظلم و ستم‏»است،که نزد خدا اینها وجود ندارد.

و اما این که در سؤال سوم پرسیده‏اید آن چیست که براى خدا نیست؟آن شریک و همتا است که پروردگار عالم از آن مبرى است.

چون یهودى این جواب‏هاى درست را شنید،زبان به اظهار«شهادت‏»گشوده و گفت:«اشهد ان لا اله الا الله،و اشهد ان محمدا رسول الله،و اشهد انک وصى رسول الله‏»در حالى که ابو بکر و مسلمانان حاضر این صحنه را تماشا مى‏کردند،با شادى و خوشحالى زبان به تحسین على علیه السلام گشوده و بالاتفاق گفتند:یا على!یا مفرج الکرب!اى على!اى مرد بزرگوارى که غم‏ها و غصه‏ها را از ما برطرف کردى! (21) بدین طریق عظمت علمى و فضیلت وى را بر خود تایید کردند.

ابو بکر از حکم کیفر مرد شرابخوار عاجز است!

در یک قضیه دیگرى آمده است که:در زمان خلافت‏«ابو بکر»مرد شرابخوارى را آوردند که به خوردن شراب اعتراف مى‏کرد،ولى مى‏گفت:من از حرمت آن اطلاعى نداشتم!«ابو بکر»از جواب عاجز ماند،و با«عمر»به مشورت پرداخت که در حق او چه کنیم؟«عمر»گفت:این یک‏«معضله‏»علمى و شرعى است،و جوابش را باید على بگوید!!«ابو بکر»خواست على را احضار کند،عمر گفت:صحیح نیست او را احضار کنید،بلکه ما باید به پیش او رفته،و از وى کسب تکلیف کنیم!

«على علیه السلام‏»در این قضیه دستور داد:دو نفر او را در کوچه‏ها و خیابانهاى‏«مدینه‏»بگردانند،و از«مهاجرین‏»و«انصار»بخواهند که:آیا کسى تا به حال حکم تحریم‏«شراب‏»را به وى ابلاغ کرده است؟

چنانچه کسى این وظیفه را انجام نداده است،او را رها کنید (و ما کنا معذبین حتى نبعث رسولا) (22) خلیفه به دستور امیر المؤمنین عمل کرده،و آن مرد شرابخوار را به مهاجرین و انصارمعرفى نمود،و چون کسى حکم حرمت‏شرابخوارى را به او ابلاغ نکرده بود،لذا او را از اجراى‏«حد»معاف دانسته،و متعرض او نشدند.

«سلمان‏»مى‏گوید:من در محضر على علیه السلام نشسته بودم،چون آنان منزل آن حضرت را ترک گفتند،عرض کردم:یا امیر المؤمنین!آنان را خوب ارشاد فرمودید؟حضرت جواب داد:خواستم آیه سى و پنج‏سوره‏«یونس‏»را بار دیگر مورد تاکید قرار دهم که مى‏فرماید:آیا کسى که به حق هدایت مى‏کند شایسته تبعیت است؟یا آن کسى که خود نیاز به هدایت دارد؟چگونه داورى مى‏کنید؟! (23)

ابو بکر در مناظره یهود و نصارا عاجز ماند!!

گروهى از یهود و نصارا پس از وفات پیامبر اسلام به حضور«ابو بکر»رسیده،و در مورد«بهشت و جهنم‏»و«عذاب و پاداش‏»و«توحید و نبوت‏»سؤالاتى را مطرح کردند،ولى با کمال تاسف خلیفه ساخته مسلمین از جواب آنها عاجز ماند،و به گفته‏«ابن مسعود»،خوارى و ذلت مسلمانان حاضر را فرا گرفت!!و رئیس یهودى‏ها گفت:«ما کان هذا نبیا»این پیامبر نیست!!

«معاذ»که جزو حاضرین بود،هر چه زودتر خود را به امیر المؤمنین على رسانده،و بدو گفت:یا على! مسلمانان را دریاب که در دست‏یهود و نصارا عاجز ماندند!!

على علیه السلام به میان مسلمانان آمده،در حالى که‏«مهاجرین و انصار»از دیدن وى خشنود و خوشحال گردیدند،آن حضرت یکایک پرسش‏هاى یهودیان و نصارا را پاسخ گفت،آنگاه خطاب به‏«راس الجالوت‏»فرمود:اى یهودى!ما خدا را به وسیله‏«محمد»نشناختیم،بلکه محمد صلى الله علیه و آله را به وسیله خدا شناختیم،زیرا محمد مخلوق و محدود است،و یکى از بندگان الهى است،خداوند او را به پیامبرى مبعوث ساخت،و به وى الهام کرد،همان طورى که به ملائکه‏اش طاعت و بندگى خودش را الهام فرمود...

«راس الجالوت‏»در تمام جواب‏ها على را تایید کرده،و به وى ایمان آورد...

سپس امیر المؤمنین با«جاثلیق‏»رئیس نصارا به سخن پرداخت،و پشت پرده‏ها را باز کرد،و از تصمیمات ناشایست او خبر داد،و او را به تعجب واداشته و فرمود:اى نصرانى!تو براى ارشاد و هدایت‏به پیش ما نیامده‏اى!!و اظهاراتت‏با آنچه در دل‏دارى فرق مى‏کند!تو مرا در عالم خواب دیده‏اى،و مقام و موقعیت مرا شناخته‏اى،تو مامور گشته‏اى از من پیروى کنى،و از سوء نیت‏خویش در وحشتى!!

«جاثلیق‏»تمام سخنان و غیب گویى‏هاى على علیه السلام را تصدیق کرد،و همه آنها را مطابق قیقت‏یافت،سرانجام وجدان خفته او بیدار شد،و زبان به تحسین على باز کرده و گفت:انا اشهد ان لا اله الا الله،و ان محمدا رسول الله،و انک وصى محمد رسول الله،و احق الناس بمقامه‏»به یگانگى خدا و رسالت پیامبر اسلام،و وصایت و خلافت‏به حق تو شهادت مى‏دهم و تو شایسته‏ترین فرد به این مقام هستى... (24) از مجموع مطالب مذکور نتیجه مى‏گیریم که خلیفه اول خود در مسائل مختلف عاجز مى‏ماند و به على علیه السلام مراجعه مى‏کرد...

عمر اعلمیت على را تایید مى‏کند

در میان خلفاى سه گانه‏«راشدین‏»،«عمر بن خطاب‏»منصف‏تر،و یا به عبارتى کم غش‏تر از«ابو بکر و عثمان‏»بود،و لذا با عبارات گوناگون،و در موارد مختلف،به اعلمیت و ارجحیت امیر المؤمنین علیه السلام اعتراف نموده،و از محضر آن حضرت کسب فیض نموده است.

ما در این بخش از بحث‏خود،به چند نمونه از اعترافات خلیفه ثانى اشاره مى‏کنیم:قال عمر بن خطاب: «لو لا على لهلک عمر» (25) و«لا بقیت لمعضلة لیس لها ابو الحسن (ع) » (26) و«لا یفتین احد فى المسجد و و«اقضاکم على‏» (28) و«لا ابقانى الله بارض لست فیها یا ابا الحسن!» (29) و«لا ابقانى الله بعدک یا على‏» (30) و«اللهم لا تنزل بى شدیدة الا و ابو الحسن الى جنبى‏» (31) در این فرازها بترتیب شماره آنها عمر مى‏گوید:اگر على نبود عمر هلاک مى‏گردید!!

من در هیچ مشکلى نباشم مگر این که على حضور داشته باشد.

هیچکس حق ندارد با حضور على علیه السلام در مسجد فتوى بدهد.

در علوم قضا نیز على از همه داناتر است.

یا على!خدا مرا بعد از تو نگه ندارد.

خداوندا!براى من مشکلى نرسان،مگر این که على در کنارم باشد.

اینها نمونه بسیار معدودى از اعترافات عمر است در ارزش علمى و فضایلى آن حضرت،که بطور صریح برترى آن بزرگوار را به دیگران نشان مى‏دهد،که لازم است موارد چندى از قضایاى تاریخى میان حضرت على و خلیفه ثانى را متذکر گردم.

پنج نوع کیفر در یک قضیه

الف-«اصبغ بن نباته‏»مى‏گوید:در زمان‏«عمر»پنج نفر مرتکب اعمال منافى عفت گردیده و دستگیر شدند،خطا کاران را به حضور«خلیفه ثانى‏»آورده،و او نیز دستور«رجم و سنگسار»آنان را صادر کرد.

مولاى متقیان در مجلس خلیفه حضور داشت،و لذا لب به اعتراض گشوده و فرمود:«این حکم شما صحیح نیست!!»عمر گفت:شما داورى نموده و حکمشان را صادر فرمائید.

على علیه السلام مجرمین را احضار فرموده،و پنج نوع حکم صادر کرد!!و دستور داد:مجرم ردیف اول را گردن زده و به عمر او پایان دادند.و سپس نفر دوم را سنگسار کردند.

و چون نوبت نفر سوم رسید،او را یکصد تازیانه زده و رهایش ساختند.و به مجرم ردیف چهارم فقط پنجاه شلاق زدند،و نفر پنجم را با مختصر تنبیهى مرخص نمودند!!عمر و تمام حاضران در صحنه،مات و مبهوت مانده بودند،و با خود مى‏گفتند:اینها که همگى در یک مورد دستگیر گردیده،و به جرم واحد دست‏یازیده‏اند،اختلاف حکم یعنى چه؟!و لذا مشکل خود را با على علیه السلام در میان گذاشتند، حضرت فرمودند:

نفر اول‏«کافر ذمى‏»بود و حکمش همان بود که اجرا شد،زیرا او از تعهد خویش تجاوزکرده،و کیفرش قتل با شمشیر بوده است.

و اما نفر دوم،مسلمان متاهل بود که مرتکب زنا گردیده بود،و از نظر اسلام کیفرش سنگسار است.

و نفر سوم مرد مجرد و بى‏همسر بوده است،و جزایش اجراى حد اسلامى و صد تازیانه مى‏باشد و اما نفر چهارم برده بوده است،و باید نصف‏«حد»مرد آزاد کیفر بیند.

و چون نفر پنجم دیوانه است،او را فقط تنبیه مختصرى نمودیم،و بیش از آن جایز نبود!عمر و تمام مسلمانان دیگر،همگى از اطلاعات امیر المؤمنین در تعجب فرو ماندند. (32)

على در دادگاه عمر سربلند است

ب- در زمان عمر در مواردى‏«على بن ابیطالب علیه السلام‏»مورد حسادت و یا بى‏مهرى بعضى منافقین قرار گرفته،و در نتیجه از وى به عمر شکایت مى‏کردند،خلیفه در یکى از این برهه‏ها خطاب به آن دسته منافقین گفت:

«کفوا عن ذکر على بن ابى طالب فقد رایت من رسول الله فیه خصالا لان تکون لى واحدة منهن فى آل الخطاب احب الى مما طلعت علیه الشمس...»

هرگز کسى از شما از على علیه السلام بدگویى نکند،زیرا من از پیامبر خدا در مورد وى اوصافى را شنیده‏ام،که اگر تنها یکى از آنها در تمام خانواده‏«خطاب‏»بود،براى من از تمام آنچه آفتاب بر آنها مى‏تابد بهتر بود!!

آنگاه شروع کرد به نقل جریانى که او با معیت‏«ابو بکر»و«ابو عبیده‏»و عده‏اى از مسلمانان بدیدار رسول خدا شتافته بودند،پس از اجازه دیدار،در حالى که پیامبر اسلام دستش را بر شانه على علیه السلام گذاشته بود،خطاب به آن حضرت در حضور حاضرین فرمودند:

یا على!تو با گروه مسلمانان به مقام مناظره و مخاصمه مى‏آیى،تو نخستین فردى هستى که مرا تایید نمودى،و داناترین اشخاص به‏«ایام الله‏»و علوم روز مى‏باشى،تو در عهد و وفا بر همه پیشى گرفته‏اى و از نظر توزیع عادلترین افراد هستى،و براى مردم ازدیگران مهربانترى... (33)

در این حدیث که خلیفه ثانى از رسول خدا نقل مى‏کند،مطالب و فضایل زیادى موجود است که شان و جلالت امیر المؤمنین و اعلمیت و افضلیت و ارجحیت آن بزرگوار را در بر دارد،و دل‏هاى خفته و افراد متعصب با نگرشى عالى مى‏توانند خود را از گمراهى و ضلالت نجات داده،و در آن سوى جهان مادى گرفتار آتش دوزخ نگردند.

عمر در قضاوت عاجز مانده و به على پناه برد

ج- «خلیفه ثانى‏»در دهها مورد از قضاوتهایش،چون خود حکم مساله را ندانسته،لذا به على علیه السلام مراجعه نموده،و وى را به مرجع فکرى و علمى خویش برگزیده است.

روزى مردى را بنام‏«قدامة بن مظعون‏»به حضور وى آوردند،که متهم به شرابخوارى بوده است.در دادگاه،دو نفر در این زمینه بطور متفاوت شهادت دادند یکى گفت:من دیدم که‏«قدامه‏»شراب مى‏خورد، دومى نیز اظهار داشت که:وى را دیده است که:شراب استفراغ مى‏کند.

با توجه به این که دو نفر شاهد یکسان گواهى نداده بودند،و از طرفى یکى از آنان فاقد بیضتین (خصى) بوده است،لذا خلیفه را از جواب حکم عاجز ساخت،و در نتیجه عمر به دنبال امیر المؤمنین و سایر صحابه پیامبر فرستاده و از آنان استمداد کرد.

چون مؤمنین در دادگاه حاضر شدند،خلیفه گفت:

«یا ابا الحسن!فانک الذى قال رسول الله (ص) :اعلم هذه الامة و اقضاها بالحق...»

اى على بن ابى طالب!تو آن مرد توانمند و دانایى هستى که رسول خدا در حق تو فرمود:داناترین فرد امت من،على بن ابى طالب است که در قضاوت به حق نظیرى ندارد.

الان در این قضیه چه مى‏فرمائید؟

حضرت فرمودند:آنان در شهادت اختلافى ندارند،زیرا استفراغ شراب دلیل‏شرابخوارى است،و فاقد بودن‏«خصیتین‏»نیز مانع شهادت نیست،بلکه مثل سایر اعضا مى‏باشد،که نبودن هر یک خللى به شهادت نمى‏رساند. (34)

و در یک دادگاه دیگر زنى که با داشتن شوهر دست‏به خلاف عفت زده بود،«عمر»حکم سنگسارش را صادر کرد،و چون امیر المؤمنین حاضر بود،فرمود:چرا نپرسیدى که چگونه تن به زنا داده است؟

زن گفت:من در یک بیابان بى‏آبى قرار گرفتم،و گرفتار تشنگى گردیدم،چون آب نداشتم،از مردى که آب داشت،درخواست آب نمودم،او اجابت درخواست را مشروط به عمل خلاف کرد،من از او فرار کردم، ولى چون در حال مرگ قرار گرفتم،تسلیم او شده و خواسته‏اش را برآوردم.

على علیه السلام فرمودند:او طبق آیه یکصد و هفتاد و سه سوره‏«بقره‏»در محذور و اضطراب قرار گرفته،و لذا کیفر و حدى ندارد، (35) او را رها کن عمر گفت:«لو لا على لهلک عمر» (36)

از این حدیث‏ها و قضایاى تاریخى به خوبى استفاده مى‏گردد که خلیفه ثانى در مسائل گوناگون به حضرت على علیه السلام مراجعه نموده،و از علم آن بزرگوار استفاده مى‏کرده،و او را اعلم و افضل اصحاب پیامبر خدا مى‏دانسته است.

اعتراف خلیفه سوم به اعلمیت على (ع)

خلیفه سوم‏«عثمان بن عفان‏»هر چند با امیر المؤمنین على علیه السلام رابطه حسنه نداشته،و غرور و حسادت دیرینه‏اش وى را از علوم سرشار آن حضرت محروم ساخته است،و دار و دسته‏«امویان‏»نیز از سوى دیگر دور او را گرفته،و به این فاصله افزوده‏اند،و لکن در موارد معدودى ضرورت‏هاى اجتماعى و سیاسى باعث‏شد که دست‏به سوى على علیه السلام دراز نموده و مشکل خود را برطرف سازد.

در زمان‏«عثمان‏»دو نفر زن و مرد اسیر،که حکم بردگى داشتند،رابطه نامشروع برقرار کردند،و چون زن اسیر شوهر داشت و حامله بود،هنگام زایمان او فرا رسید،وپسر بچه‏اى را به دنیا آورد،در مورد نوزاد، هم شوهر زن،و هم آن مرد زناکار ادعا داشتند،و عثمان از جواب مساله عاجز ماند!!و سرانجام به مولاى متقیان مراجعه نموده،و حضرت فرمودند:

من در میان آنان همانند رسول خدا حکم مى‏کنم که فرمودند:«بچه مال پدر است،و براى زناکار سنگى است، (37) سپس دستور داد به هر کدام از آن زن و مرد پنجاه تازیانه زدند. (38)

و در یک مخاصمه دیگرى که مردى زنش را«طلاق‏»داده بود،و سپس مرد در حال‏«عده‏»زن از دنیا رفته بود،و زن ادعاى ارث مى‏کرد،خلیفه نتوانست‏حکم مساله را بیان کند!!و موضوع را به اطلاع على رسانیده،و درخواست رفع مشکل نمود.

على علیه السلام فرمودند:

«تحلف انها لم تحض بعد ان طلقها ثلاث حیض و ترثه...»

زن باید براى اثبات ادعایش سوگند بخورد که بعد از«طلاق‏»سه بار خون‏«حیض‏»ندیده است و در آن صورت مى‏تواند ارث ببرد.

زن براى ادعاى خودش به همان کیفیت‏سوگند خورد،و از شوهر متوفایش ارث برد (39) و بالاخره در یک مورد حساس دیگر،مردى جمجمه مرده‏اى را به دست گرفته،و به حضور«عثمان‏»آورد،و گفت:شما اعتقاد دارید که:این،در عالم قبر معذب است،و من دست‏خود را بر روى آن مى‏گذارم،در حالى که کوچکترین حرارتى از آن احساس نمى‏کنم؟!

عثمان هیچگونه جوابى نداشت،و با تواضع تمام به دنبال على علیه السلام فرستاد...

على فرمودند:چوب مخصوص کبریت و سنگى را آوردند،در حالى که چشمان نگران‏«عثمان‏»و تمام حضار خیره شده بود،حضرت آن چوب را به سنگ زد،و آتشى را پدیدار ساخت!!و به مرد سائل گفت: دست‏خود را روى سنگ و چوب بگذار،آن مرد اطاعت کرد.حضرت سؤال فرمود:آیا این دفعه اثر حرارت را در آنها احساس مى‏کنى؟

مرد با تمام شرمندگى گفت:بلى...

عثمان گفت:

لو لا على لهلک عثمان‏»

اگر على نبود من‏«عثمان‏»هلاک مى‏گشتم. (40)

این سه نمونه قضایاى تاریخى که به عنوان نمونى ذکر شد مى‏رساند که خلیفه سوم نیز اعلمیت على را تایید نموده و مشکل علمى خود را از طریق او برطرف مى‏ساخت.

پى‏نوشتها:

1) اقیلونى،اقیلونى و لست‏بخیرکم و على فیکم

2) ج 1 ص 169 شرح خطبه شقشقیه

3) شرح نهج البلاغه خ 174 ج 9 ص 328 و هذا الاینا فى مذهب اصحابنا فى صحة امامة المفضول...و اصحابنا لا ینکرون انه علیه السلام احق ممن تقدمه بالامامة...

4) سوره یونس آیه 35

5) تمهید باقلانى ص 190،الغدیر ج 8 ص 291

6) کنز العمال ج 6 ص 25 ش 14687

7) سنن بیهقى ج 10 ص 118،الغدیر ج 8 ص 291

8) جامع الصغیر سیوطى ج 1 ص 455 ش 2945،نهج الفصاحة ص 207 ش 1029

9) نهج البلاغه خ 174 ابن ابى الحدید ج 9 ص 328،و خطبه 172 فیض الاسلام ص 558

10) کنز العمال ج 11 ص 605 ش 32926

11) کنز العمال ج 11 ص 614 ش 32978 و چندین حدیث دیگر در همین منبع،فرائد السمطین ج 1 ص 97 ش 66 و حدیث دیگرى ص 98 ش 67،الغدیر ج 2 ص 44 با چندین حدیث دیگر از کتب اهل سنت

12) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ج 9 ص 328

13) کنز العمال ج 11 ص 625 ش 33045

14) کنز العمال ج 11 ص 625 ش 33046 و فرائد السمطین ج 1 ص 154 ش 116 و 117

15) فرائد السمطین ج 1 ص 155 ش 117

16) کنز العمال ج 13 ص 146 ش 36461

17) بحار الانوار ج 40 ص 223 به بعد،فروع کافى ج 7 ص 352 ح 6

18) ابن ابى الحدید در نهج البلاغه ج 20 ص 261

19) شرح ابن ابى الحدید ج 13 ص 200 و 228،با مختصر تفاوتى فرائد السمطین ج 1 ص 242،سنن ابن ماجه ج 1 ص 44

20) حق الیقین شبر ج 1 ص 180 و با تفاوت الفاظ مختصر کنز العمال ج 5 ص 631 ش 14112 و ص 607 ش 14073 و ص 600 ش 14064،الامامة و السیاسة دینورى ج 1 ص 14،تاریخ طبرى ج 2 ص 450 و 460 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ج 17 ص 155 و 156 و ج 6 ص 20

21) المجتبى لابن درید ص 35 بنقل الغدیر ج 7 ص 178،مناقب ابن شهر آشوب ج 2 ص 257

22) سوره بنى اسرائیل آیه 15 یعنى ما کسى را معذب نمى‏سازیم مگر این که نخست‏بر او اتمام حجت نموده،و رسول و پیغام بفرستیم

23) فروع کافى ج 7 ص 249 ح 4

24) الغدیر ج 7 ص 179،اثبات الهداه ج 2 ص 432 ح 91،مناقب ج 2 ص 257،الخرائج و الجرائج ج 1 ص 213

25) شرح ابن ابى الحدید ج 1 ص 4 مقدمه،و ص 18،مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60،طبقات ابن سعد ص 860،تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 325،الصواعق ص 76 الغدیر ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرک دیگر اهل سنت

26) شرح ابن ابى الحدید ج 1 ص 4 مقدمه،و ص 18،مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60،طبقات ابن سعد ص 860،تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 325،الصواعق ص 76 الغدیر ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرک دیگر اهل سنت

27) شرح ابن ابى الحدید ج 1 ص 4 مقدمه،و ص 18،مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60،طبقات ابن سعد ص 860،تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 325،الصواعق ص 76 الغدیر ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرک دیگر اهل سنت

28) شرح ابن ابى الحدید ج 1 ص 4 مقدمه،و ص 18،مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60،طبقات ابن سعد ص 860،تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 325،الصواعق ص 76 الغدیر ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرک دیگر اهل سنت

29) شرح ابن ابى الحدید ج 1 ص 4 مقدمه،و ص 18،مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60،طبقات ابن سعد ص 860،تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 325،الصواعق ص 76 الغدیر ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرک دیگر اهل سنت

30) شرح ابن ابى الحدید ج 1 ص 4 مقدمه،و ص 18،مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60،طبقات ابن سعد ص 860،تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 325،الصواعق ص 76 الغدیر ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرک دیگر اهل سنت

31) شرح ابن ابى الحدید ج 1 ص 4 مقدمه،و ص 18،مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60،طبقات ابن سعد ص 860،تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 325،الصواعق ص 76 الغدیر ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرک دیگر اهل سنت

32) فتحیر عمر و تعجب الناس من فعله...فروع کافى ج 7 ص 165 ح 26

33) انک مخاصم تخاصم انت اول المؤمنین ایمانا،و اعلمهم بایام الله،و اوفاهم بعهده و اقسمهم بالسویة، و ارافهم بالرعیة... (کنز العمال ج 13 ص 116 ش 36378)

34) شرح من لا یحضره الفقیه ج 6 ص 113 و 114.

35) فمن اضطر غیر باغ و لا عاد فلا اثم علیه...

36) وسائل الشیعه ج 18 ص 284 ح 7 و 8

37) الولد للفراش و للعاهر الحجر

38) مسند احمد ج 1 ص 104،تفسیر ابن کثیر ج 1 ص 478،کنز العمال ج 3 ص 227 بنقل الغدیر ج 8 ص 195

39) مستدرک الوسائل ج 3 باب 11«ما یتعلق بابواب میراث الازواج‏»ص 166

40) الغدیر ج 8 ص 214 نقل از کتاب زین الفتى فى شرح سوره هل اتى

آفتاب ولایت ص 203

على اکبر بابازاده